شنیدن خبر کشته شدن محمد مقیسه (معروف به ناصریان) که از دادیار زندان به منصب قاضی و دادرس دیوان عالی کشور رسیده بود، مرا بهیاد خاطرهای انداخت که خواستم بهاشتراک بگذارم؛
خاطرهای که به یادآوردنش همیشه خنده به لبانم میآورد. این خاطره به نیمه دوم سال ۶۴ برمیگردد که من بههمراه ۱۲ نفر دیگر در قرنطینهی زندان قزلحصار بودیم.
برای آنکه تصویری از اوضاع پیدا کنید ناچارم دو نکته را توضیح بدهم.
ما هر روز بعد از بیدارباش صبح، پتوهای زندان را طوری روی هم میچیدیم که حالت نیمکت در دور تا دور اتاق داشته باشد و بشود رویشان نشست. اینطور کمتر به کمرمان فشار میآمد و فضای اتاق نیز خوشایند و قابل تحملترمیشد. مورد دوم این بود که هر روز صبح یک وعده آب جوش و یا چای به بند میآوردند؛ آن هم در دیگ بزرگ! جیرهی خشک (مثل قند، چای و غیره) و پنیر را برای پریودهای یک هفته یا بعضا یک ماه میدادند. جیرهی پنیر در پیتهای حلبی بزرگ میآمد. رسم این بود که وقتی پیت خالی میشد، آن را خوب شسته و برای مصارف مختلف استفاده میکردیم؛ که یکی از اینها، ذخیرهی بخشی از آب داغ یا چای صبح برای بعدازظهر بود. برای اینکه چای گرم بماند، پیت را در لایههای متعدد پتو میپیچیدیم.
خاطرهی من به روزی برمیگردد که پاسداری گفت چادر سر کنید یکی از مقامات به درون قرنطینه میآید. ما طبق معمول چادرها را بهسر کردیم و روی نیمکتهای پتویی خود نشستیم؛ در سکوت مطلق، بیآنکه حتی نیمنگاهی به بازدیدکننده بیاندازیم.
فرد مزبور مقیسه بود. وقتی وارد قرنطینه شد، درب آهنی پشت سرش بسته شد. لحظاتی به سکوت گذشت. ظاهراً از بیمحلی و بیاعتنایی ما کلافه شده بود چند قدم به راست و چپ برداشت و ناگهان متوجهی پیتِ چایمان -که به یک نیمکتِ پتوکشیده شبیه بود- شد. همینکه بهطرفش رفت، نگاه همگیمان نیز به همان سو چرخید. بعد برگشت، کمی خم شد و دستانش را روی رانش سُر داد تا بنشیند.
ناگهان و بیاختیار هر سیزدهنفر چنان «نه! نه! نه!» فریاد زدیم که مقیسه از جا پرید و با دستپاچگی به طرف درب آهنی دوید و وحشتزده با مشت بر درب آهنی کوبید و داد زد: «پاسدار بخش، پاسدار بخش در رو بازکن!».
واکنش بیاختیار ما، قیافهی سراسیمه و وحشتزدهی مقیسه و فرار او، انفجارِ قهقهه ما را به دنبال آورد. فقط همدیگر را نگاه میکردیم و از خنده ریسه میرفتیم. وقتی هم که آرام میشدیم دوباره صحنههایی را تجسم میکردیم که اگر داد نمیزدیم و او مینشست و در پیت آب گرم فرو میرفت، چه اتفاقی میافتاد؟ فانتزیهایمان پایانی نداشت و سیل خندههایمان به ریش این ابله جانی تا ساعتها ادامه یافت!
بهراستی که طنز تلخی است که چنین تفالههایی دهههاست بر ما حکومت کرده و علیه ما احکام قتل صادر کردند.