از زندان اوین: حال خوب ما نقطه‌ی مرگ ستمگر است

علیه خفقان و اعدام

تا دمی پیش در کنارت بود. با هم چای می‌خوردید و عصرهای دلگیر زندان را با هم قدم می‌زدید. حالا به‌یک‌باره رفت. رفت که دیگر نیاید. این تلخ‌ترین واقعیت زندان است. می‌برند و می‌کشند و پیکر بی‌جان را گاه به خانواده تحویل می‌دهند و گاه آن را نیز دریغ می‌کنند.

رنج زندان نه دیوارهاست و نه بیهودگی مدامی‌ست که رهایت نمی‌کند. دستان بسته‌ات است آن‌گاه که با فوجی از ماموران می‌رود و پشت درهایی که یک به یک قفل می‌شوند جا می‌مانی، با صدایت که گم می‌شود در هیاهوی بی‌حوصلگی‌های شبی دیگر که آخرین شب زندگی‌اش است. آخرین شب زندگی او که کمی آن‌سوتر در سلولی ایستاده یا نشسته، اذان صبح را انتظار می‌کشد و طلوع آفتاب را که غروب بودنش خواهد شد.

رنجِ زندان با اولین باری که همبندی‌ات را پای چوبه‌ی دار می‌برند، معنای دیگری می‌یابد. جنس رنجی که می‌بری عوض می‌شود و به دیگری‌ای بدل می‌شوی با خلأیی بزرگ در جانت. سخت می‌شوی آن سان که دیگر نه از چیزی به ستوه می‌آیی و نه چیزی پایِ رفتنت را سست می‌کند. راضی نمی‌شوی به هیچ و غایت می‌شود رهایی. به قول رفقا حلقه‌ای می شوی در زنجیر آزادگان. در زنجیری که بافته شد از مقاومتِ یاران و استبدادِ چکمه و نعلین و دیکتاتوریِ شیخ و شاه را پشت سر گذاشت و آزادی را فریاد می‌کند همچنان.
جمهوری اسلامی از ابتدا خواست که مخالفانِ خود را عقیم کند. فعالیت احزاب را ممنوع و روزنامه‌ها را به انحصار خود درآورد. جامعه را بی ستون فقرات رها و نبض حیاتش را خاموش کرد. جو اختناق سنگین و مسیر انقلاب به خاوران خم شد و گسلی که امروز بر آن ایستاده‌ایم ایجاد شد.

دو هفته بعد از ورودم به زندان قرچک در سال ۱۳۹۸ «فاطمه قزل» و «نرگس طباطبایی» را هم‌زمان برای اجرای حکم مرگ از بند خارج کردند و به سلول انفرادی بردند. از بند ۹۰ نفره‌مان دو نفر کم شدند. دو نفری که زیاد نمی‌شناختم‌شان.
قزل را مخفیانه از بند خارج کردند. وقتی نرگس را می‌بردند رسیدم. اشک می‌ریخت و به بچه‌ها دل‌داری می‌داد. در حالِ رفتن به سوی مرگ می‌خواست بچه‌ها را آرام کند. می‌گفت شرایط را پذیرفته و از چیزی نمی‌ترسد. می‌گفت بعد از رفتنش گریه نکنند و شاد باشند و مثل روزهای دیگر عصرها رادیو آوا گوش کنند. نرگس را هم بردند. تا صبح بیدار بودیم. درِ انفرادی را به سختی و از دریچه‌ای کوچک می‌دیدیم. چند ساعت بعد، از درِ پشتیِ انفرادی خارج شدند و به زندان گوهردشت کرج منتقل شدند و صبح خبر اجرای حکم‌شان را دادند.

آن‌زمان روزی یک ساعت بچه‌های بند اجازه داشتند از رادیو آوا آهنگ گوش کنند. آخر هفته‌ها یک ساعت صبح و یک ساعت عصر. رقصیدن در زندان قرچک ممنوع بود و سریعا اسامی را با لحنی آمرانه و تهدیدآمیز پیج می‌کردند. اما فضا را شکسته بودیم و بچه‌ها از دستور ماموران سرپیچی می‌کردند. قزل و نرگس رفته بودند اما لحظات شادی که کنارمان بودند تا مدت‌ها مرور می‌شد. حتا کمی بعد یکی از بچه‌ها رقص قزل را هم‌زمان با آهنگ مورد علاقه‌اش  تقلید می‌کرد. برخی اشک می‌ریختند و برخی می‌خواستند ادامه بدهد. ما در بندی با بیش از ۲۰ اعدامی، با سختی‌های زندان قرچک که بسیاری‌مان تجربه‌اش کرده‌ایم، در کنار بچه‌هایی که بسیاری‌شان محکوم به مرگ بودند، لحظات به یاد ماندنی‌ای را تجربه کرده‌ایم. با سمیرا سبزیان‌ها که با سایه‌ی مرگ بر سرشان و با ترسی که در سینه داشتند فراموش نکردند این روزها که در زندان سپری می‌شود نیز بخشی از زندگی‌مان است. پس باید به بهترین شکل زیستش. اما مبارزه امتداد یافت و مقاومت شد زندگی.

سال ۱۴۰۰ در زندان آمل «معصومه زارعی» را بعد از حدود یک‌سال که هم‌اتاقم بود بردند برای اجرای حکم. چند روز قبل به معصومه ملاقات آخر دادند. با دختر ۱۷ ساله‌اش. بعد از حدود دو سال دخترش را دید و قرار بود دیگر نبیندش. معصومه روزهای آخر به بچه‌های بند که دور از چشمش اشک می‌ریختند دل‌داری می‌داد. به خواست خودش مهمانی‌ای راه انداخت. بند زنان زندان آمل دو اتاق بود. بندی محقر و بدون امکانات. با مجوز حفاظت زندان آهنگ‌های شاد توسط فرهنگی زندان روی فلش آماده و با نظارت زندان‌بان در اختیار زندانیان قرار می‌گرفت. روزی یک ساعت مجاز بودند فلش را از زندان‌بان بگیرند. آن روز بعد از ملاقاتِ معصومه با دخترش کسی سراغ فلش را نگرفت تا خودِ معصومه با فلش وارد اتاق شد. چند روز بعد قرار بود اعدامش کنند. اما با شوری وصف‌ناشدنی بچه‌ها را که پنهانی اشک می‌ریختند از تخت‌ها بیرون کشید. چند دقیقه بعد همه وسط اتاق بودند. برخی با اشک و برخی هم برای دقایقی همه چیز را فراموش کرده بودند. آهنگ مازندرانی پخش می‌شد. معصومه شمالی نبود اما مثل بقیه «دریم» می رقصید. می‌گفت در زندان و از بچه‌ها یاد گرفته. آن روز بیشتر از حد معمول فلش دست‌مان بود. در اوج اندوه همه شاد بودند.

غروبِ چند روز بعد معصومه را از بند خارج کردند. با «ماریا» و «سولماز» تا صبح بیدار بودیم. صبح به جایگاه اعدام زندان آمل برده شد. کمی دورتر از ما در برابر چشمان دخترش به دار آویخته شد. صدای نعره‌های دختر نوجوان معصومه را از پشت دیوارها می‌شنیدیم که می‌خواست مادرش را از طناب جدا کند. معصومه رفت و محکم بودنش در روزهای آخرِ زندگی درس بزرگی برای همه‌مان بود.

درحالی‌که امیدی به بخششِ نداشت، در روزهای آخر، پس از هفت سال حبسِ در تبعید و دور از فرزندش، هر روز بزمی به راه انداخت. روزهای آخر بود که شوکه‌ام کرد وقتی گفت «گلرخ مطمئنم منو اعدام می‌کنن. ماریا و ثریا هم مثل من قصاص (اعدام) دارن. نذار بعد رفتنم بترسن یا غصه بخورن. بهشون بگو می‌ری بیرون و براشون رضایت می‌گیری.» سپرده بودشون به من. بعد با لحنی شیطنت‌آمیز گفت «فقط سه روز. بعدش روال همیشگی.»

بند زنان اوین بعد از «شیرین علم‌هولی» اولین باری‌ست که دو محکوم به اعدام دارد. «پخشان عزیزی» و «وریشه مردای» که احکام‌شان صادر شده و «نسیمه اسلام‌زهی» با نوزادی در زندان و کودکی که بعد از یک سال و نیم از بهزیستی به خانواده تحویل داده شد، در خطر ابلاغ حکمی نگران‌کننده.

پخشان و وریشه سال گذشته بعد از ماه‌ها از انفرادی به بند عمومی آمدند. با چند روز فاصله از هم وارد بند شدند و حال و هوای بند را عوض کردند. برای بچه‌ها دستمال سر کوردی درست کردند و کلاس رقص کوردی برگزار کردند. مناسبت‌ها را جشن گرفتند و از مقاومت در مناطقی گفتند که مبارزه رسم و آیین زندگیِ مردمانش است. از زندگی در کوهستان گفتند و از کار در کمپ آوارگان. از کودکانِ جنگ‌زده گفتند و از زنانی که از حمله‌های داعش جان به‌در برده بودند. از طوفان و چادرهایی که از شدت باد کنده می‌شدند و از مواجهه با نیروهای داعش و هر بار از تجربه‌ی مرگی پر هراس گفتند و از جان دادنِ رفقای‌شان که شاید تلخ‌ترین بخش روایات‌شان بود.

چند ماه پیش بود که احکام‌شان صادر شد. اشدِ مجازات. ولی احکام صادر شده خللی در برنامه‌های روزانه‌ی بچه‌ها و روابط و معاشرت‌شان با همبندیان ایجاد نکرد. در همه‌ی برنامه‌های جمعیِ بند حضور دارند. روتین روزانه‌شان را مثل قبل دارند و با کیفیتِ حبس کشیدن‌شان مقاومت را در بند معنایی دوباره دادند. روز اعدام «رضا رسایی» در کنار هم علیه اعدام به پا خواستیم و بعد از آن، روزهای متوالی با هم در هواخوری زندان شعار دادیم و خواستار توقف احکام اعدام شدیم.

هر بار که رنجی بود دست در دست هم ایستادیم و هر بار اعتراضی بود با هم گام برداشتیم. سفره‌ی بزم را با هم گستردیم و راه رزم را در کنار هم هموار کردیم.

در زندان‌های امنیتی فضای اختناق را می‌توان شکست. اگرچه سخت، اما بر هر آن‌چه نباید باشد ولی هست، غلبه می‌شود و تلاش می‌شود تا هر آنچه باید باشد و نیست فراهم شود. البته زندانیان این کار را با شیوه‌ی خودشان انجام می‌دهند، نه با نرم کردنِ موضع در برابر نیروی امنیتی. بسیاری‌مان، ماه ها یا سال‌ها در زندان‌های مختلف و در سخت‌ترین شرایط و در تبعید زندانی بودیم.

«زینب جلالیان» با گذشت ۱۷ سال بی وقفه در زندان است و در تبعید. سال‌هاست به سبب دوری از خانواده امکان ملاقات نداشت. به سختی برای درمان اعزام می‌شود و از بسیاری از حقوق یک زندانی محروم است.

«مریم اکبری‌منفرد» حدود پنج سال پیش، از بند زنان اوین به زندان سمنان تبعید و سه ماه پیش، به قرچک ورامین منتقل شد. مریم ۱۵ سال قبل و در بدو بازداشت در زندان های گوهردشت کرج و قرچک ورامین بود و از آن‌جا به اوین منتقل شد. دخترانش درحالی‌که مریم در تبعید بود بزرگ شدند و خاطره‌شان از بودنِ مادر در خانه، به سال‌های دور بر می‌گردد.

«نرگس محمدی» سال‌ها در زندان‌های قرچک، زنجان و در بازداشتگاه‌های مختلف زندانی بود. از زیستن با فرزندانش محروم شد و در زندان سلامتش با خطر مواجه شد.
«آتنا دائمی» نیز به جز بازداشت در شرایط سخت، سال‌ها در زندان قرچک و لاکان رشت زندانی و حبسِ در تبعید را تجربه کرد.
شرایط زندان‌ها و بازداشتگاه‌ها با هم متفاوت است. در زندان قرچک با اعتراضی ساده بچه‌ها را با ضرب‌وشتم به انفرادی می‌بردند. کیفیت غذا نامناسب بود و میوه و سبزیجات جز در دوره‌هایی خاص، به قدر کافی یافت نمی‌شد. پوشیدن برخی لباس‌ها ممنوع بود و امکانات رفاهی در حد صفر بود. اما راه عبور از محدودیت‌ها را پیدا می‌کردیم و به هم یاد می‌دادیم.

در زندان آمل برای تنبیه در بند زنان، افراد را با دستانی افراشته به میله‌ای دست‌بند می‌کردند و ساعت‌ها در معرض سرما یا آفتاب داغ و سوزان قرار می‌دادند.
در زندان‌های شهرستان کتابخانه‌ی مناسبی وجود نداشت و تغذیه با مشکل مواجه بود. در برخی بازداشتگاه‌ها تلویزیون در ساعاتی محدود موجود بود و برخی جاها هیچ چیزی برای گذراندن وقت نبود. جز دیوارها و چند پتو، چیزی در سلول نبود و گاه روزهای متوالی بدون بازجویی سپری می‌شد. برخی بازداشتگاه‌ها مثل «وزرا» و «شاپور»، حتا لیوان آب هم باید بیرون از سلول می‌بود و در صورت لزوم از آن استفاده می‌شد.

در همین بازداشتگاه‌ها بود که بسیاری شکنجه شدند و مورد تجاوز قرار گرفتند و بسیاری به قتل رسیدند. حال نیز روزانه ده‌ها نفر را با اتهامات مختلف (قتل، مواد، سرقت، سیاسی، عقیدتی و ..) پای چوبه‌های مرگ می‌برند. برخی پس از تحمل سال‌ها انفرادی و برخی پس از مدت کوتاهی از بازداشت‌شان.
شرایط زندان‌ها با هم متفاوت است. اما آن‌چه مهم است مقاومت بچه‌هاست که در همه حال، در نبودِ امکانات و با وجودِ سختی‌های زیاد همواره ادامه دارد و در صورت مهیا شدنِ شرایط، از آن به بهترین شکل بهره می‌برند و این را خوب آموخته‌اند که نباید به هیچ امکان و شرایطی در زندان و در فضای مبارزه عادت کرد و خوب می‌دانند در اوج سختی‌ها و در فضایی که مدام رنج و اندوه بر سر آوار می‌شود، می‌توان وجه مثبتِ داشته‌ها را دید و آن را به همبستگیِ بیشتر، تمرینِ مقاومت و به رمز ایستادگی در برابر آنکه جز تباهی نبود، بدل کرد. طی سال‌ها زیستن در فضای امنیتیِ زندان‌ها و هم‌زیستیِ اجباری با خدمه‌ی چرخه‌ی ستم به این باور رسیدم که حالِ خوبِ ما نقطه‌ی مرگِ ستمگر است. چیزی که امروز در استیصالِ خدمت‌گذارانِ استبدادِ دینی و شاهی به اثبات رسیده است.

شرایطِ مبارزه همیشه و برای همه‌مان یکسان نیست. اما مهم این است که ایستادگی‌مان از یک جنس است. از جنسِ گلسرخی‌ها که سر خم نکردند و در بیدادگاه های رژیم، دفاع از مردم را مقدم بر دفاع از خود دانستند.