«برخورد نیروهای خارجی با مردمی که تلاش میکردند به فرودگاه کابل وارد شوند غیرانسانی بود. یک جایی متوجه شدم چند نفر وسط جوی فاضلاب افتاده بودند و به سمت سربازان خارجی صدا میزدند لطفا کمک کنید، سربازان در جواب میگفتند غلط کردید که آمدید، باید بمیرید.»زهرا بلاخره به فرودگاه کابل رسید و سوار هواپیمای نظامی شد. هواپیمایی که پنجرهای نداشت تا برای آخرینبار چهره کابل را از پشت آن ببیند.پس از سقوط دولت افغانستان به دست گروه طالبان، هزاران نفر از فعالان رسانهای و افغانهایی که با نهادهای بینالمللی همکاری داشتند در کشورهای مختلف پناهنده شدند.
در این مطلب روایت چند نفر از روز سقوط افغانستان (۱۵ آگوست ۲۰۲۲)، روند ترک کشور و تجربه یکسال زندگی در مهاجرت را میخوانید.
«روز مرگ امیدها»
زهرا جویا متولد بامیان و در آستانه ۳۰ سالگی است.
او که از ده سال به این سو روزنامهنگار در کابل بوده است دو سال قبل رخشانه، رسانهای که روی قصههای زنان افغان تمرکز دارد را تاسیس کرد. زهرا چندی قبل در فهرست ۱۲ زن سال ۲۰۲۲ مجله تایم نیز قرار گرفت و عکس او روی جلد تایم نشر شد.
او پس از تصرف افغانستان اتوسط طالبان کشور را ترک و در بریتانیا مستقر شد.
یکسال پس از سقوط افغانستان و مهاجرت زهرا به بریتانیا عصر یک روز تابستانی گرم او را حوالی هتلی که موقتا زندگی میکند در مرکز لندن ملاقات کردم.
زهرا از ۱۵ آگوست ۲۰۲۱ ، روز سقوط کابل به دست طالبان به عنوان «روز مرگ امیدها» یاد میکند.
روز سقوط کابل؛ «فکر میکردم دنیا به آخر رسیده»
صبح روز ۱۵ آگوست حال و هوای خیابانهای کابل عجیب بود. زهرا به دفتر کارش رفت اما پس از بلند شدن سر و صداهایی در مورد ورود طالبان به کابل محل کارش را ترک کرد.
«شوکه شده بودم. چیزی به ذهنم نمیرسید. فکر میکردم دنیا به آخر رسیده.»
از آن روز گرم تابستانی زهرا چه به یاد میآورد؟
«در خیابان دخترهای کوچک مدرسهای فرار میکردند. زنی را دیدم که دست دخترک کوچکش را گرفته بود و گریه میکرد و میگفت که طالبان آمدند. نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم و یکجا با او گریه کردم.»
ترافیک سنگین آن روز خیابانهای کابل را من هم خوب به یاد دارم. زهرا مسیر یک ساعته را پنج ساعت طی کرده و به خانه رسید.
آن روز از در و دیوار خانه و صورت خسته زهرا در آغوش خواهرانش غم میبارید. اما به یاد میآورد که پدر بیمارش با چشمهای خیس چگونه به او و خواهرانش دلداری میداد که «این هم میگذرد.» پدر زهرا مثل بسیاری از افغانهای دیگر جنگ و آوارگی را پیش از این نیز تجربه کرده بود.
چند روز پس از سقوط؛ «زنان افغان به بیست قبل برگشته بودند»
«لباس بلند و سیاهی که طالبان میگفتند زنان باید بپوشند را نداشتم. سراپا خودم را پوشاندم و سوار تاکسی شدم. در خیابان دیدم زنان افغانستان به بیست قبل برگشتهاند. بیست سال بدبختی و مبارزه همه یک شبه از دست رفته بود. زنان در کنار محرم در خیابان راه میرفتند و لباسهایشان تغییر کرده بود. دیگر خبری از دختران خوشحال و پر انرژی چند روز قبل در پلسرخ نبود.»
زهرا ده روز را در کابل تحت حاکمیت طالبان گذراند اما پس از آن با شرایط میسر شده دست چهار خواهر و برادر کوچکترش را گرفته و زادگاهش را به مقصد بریتانیا ترک کرد.
آنانی که در پروازهای چارتر کشور را ترک میکردند تنها میتوانستند یک کولهپشتی بار با خودشان به همراه داشته باشند. زهرا در کولهاش تنها لپتاپی را با خودش برد که در آن قصههای زنان افغانستان را مینوشت.
فرودگاه کابل؛ انبوهی از مردمان بیپناه در تقلا برای ترک کشور
در فرودگاه کابل زهرا در یک لحظه خودش را در میان انبوهی از مردمان بیپناه و در تقلا برای ترک کشور یافت.
«وقتی صدای گریهام خیلی بلند شد دیدم اطرافم پر از مردانی است که یکجا با من دردشان را گریه میکنند.»
مادر، پدر، یک خواهر و یک برادر زهرا در کابل ماندند. آنها اکنون مخفیانه و در شرایط نه چندان مناسب اقتصادی زندگی میکنند.
خداحافظی همیشه تلخ است. زهرا برای آخرینبار نتوانست پدرش را در آغوش بگیرد. چشمهای خسته مادر که آن روز تا فرودگاه همراهیشان کرده بود را به یاد میآورد. «وقتی با مادرم خداحافظی کردم، حس کردم تکهای از وجودم را جا گذاشتم.»
او سوار هواپیمای نظامی شد. هواپیمایی که پنجرهای نداشت تا برای آخرینبار چهره کابل را ببینید.
یکسال مهاجرت؛ «موهایم سفید شد»
مستقر شدن در بریتانیا هرچند برای زهرا امنیت فیزیکی به همراه آورد اما هنوز آرامش روانیاش را نیافته است.
او در این مدت با زنان در گوشه و کنار کشور در ارتباط است و قصههای آنان را مینویسد.
وقتی از او پرسیدم این یکسال چگونه گذشت، روسریاش را عقب کشید و به بیشمار موهای سفید روی سرش اشاره کرد. «ببین در این یکسال چقدر موهایم سفید شده. اتفاقی که فکر نمیکردم به این زودیها بیفتند.»
زهرا صحبت در مورد این یکسال را با بغض شروع و با صورتی خیس اشک به پایان رساند.
«از اینجا میروی یا با یک گلوله حرامت کنم؟»
شبنم مشغول بحث با طالبان بود که شنیدن صدایی خشمگین از جا تکانش داد. «این زن بی حیا کیست! زنان افغانستان در ۲۰ سال عیش و نوش و بیحیایی کردند. حالا امارت آمده، دوران شما به پایان رسید. خانه برو. ... «از اینجا میروی یا با یک گلوله حرامت کنم؟»
پس از امتناع شبنم از عقب کشیدن یکی از سربازان طالبان اسلحهاش را به سوی او گرفت و انگشتش را روی ماشه فشرد و گفت: از اینجا میروی یا یک گلوله حرامت کنم؟
شبنم دوران ۲۴ سال دارد. او شش سال قبل کار خبرنگاری را آغاز کرد و تا قبل از سقوط کابل به دست طالبان مجری خبر تلویزیون ملی افغانستان بود.
سه هفته از آغاز کار شبنم با تلویزیون ملی میگذشت. او آخرین بولتن خبری تلویزیون ملی را که هر شب ساعت ده به صورت مستقیم پخش میشد، اجرا میکرد.
سرخط خبرها سقوط پیهم ولایتها به دست طالبان بود.
«موقع خواندن خبرها گلویم را بغض میگرفت. نمیتوانستم درست اجرا کنم. با بغض شروع کردم و با لکنت زبان خبرها را به پایان رساندم. سخت بود خواندن خبرهای غمانگیز در مورد سرزمین و مردمم.»
والدبنم میگوید حسی به او میگفت این آخرین اجرایش در استودیو است. آن شب پس از پایان کار لباسهایش را عوض کرد و حوالی ساعت ۱۱ راهی خانه شد. میگوید در خیابان چراغها روشن بودند اما تاریکی همهجا را فراگرفته بود.
صبح روز بعد، ۱۵ آگوست با صدای پیامکهای پیهم از خواب بلند شد.
دوستانش عکسی که به سرعت در شبکههای اجتماعی دست به دست میشد را یکی پی هم برای او میفرستادند. عکسی که مو بر تن شبنم سیخ کرد.
عکس یکی از افراد طالبان روی صندلی اتاق خبر تلویزیون ملی افغانستان. دقیقا همان صندلی که شب قبل شبنم رویش نشسته و خبرها را اجرا کرده بود. در پسزمینه هم پرچم سیاه و سفید گروه طالبان. در کنار عکس این جوان، عکسی از لحظه اجرای دیشب شبنم هم گذاشته شده بود. مردم در حال مقایسه بودند: «مجری خبر دوران جمهوریت، مجری خبر دوران امارت.»
«باورم نمیشد، فکر میکردم یک شوخی است. اما استودیو را دیدم، طالبی که روی صندلیام نشسته بود... واقعا شوکه شدم. حیران مانده بودم که بیدار هستم یا خواب میبینم. به جز اشک ریختن چیزی دیگر از دستم ساخته نبود.»
افغانستان سرخط خبرهای جهان شده بود اما شبنم دیگر مجری خبر نبود.
ذبیحالله مجاهد، سخنگوی طالبان در اولین کنفرانس خبری، در میان انبوهی از خبرنگاران اعلام کرد که زنان میتوانند کار کنند اما در مورد آنان تصمیم گرفته خواهد شد و باید منتظر بمانند.
شبنم پس از سه روز انتظار، با ترس و وحشت لباسی به سلیقه طالبان پوشید و به رغم محدودیت وضع شده راهی دفتر کارش شد.
به محض اینکه به محل کارش رسید نیروهای طالبان که محافظت از ساختمان را به عهده داشتند به او اجازه ورود را ندادند.
شبنم مشغول بحث با طالبان بود که شنیدن صدایی خشمگین از جا تکانش داد. «این زن بی حیا کیست! زنان افغانستان در بیست سال عیش و نوش و بیحیایی کردند. حالا امارت آمده، دوران شما به پایان رسید. خانه برو.»
پس از امتناع شبنم از عقب کشیدن یکی از سربازان طالبان اسلحهاش را به سوی او گرفت و انگشتش را روی ماشه فشرد و گفت: از اینجا میروی یا یک گلوله حرامت کنم؟
رنگ از رخ شبنم پرید و با بدنی لرزان راهی خانه شد.
روز بعد ویدیویی از شبنم در شبکههای اجتماعی منتشر شد. او در این ویدیو در حال شرح جریان دیروز برای مخاطبانش بود.
پس از آن ساک کوچکش را بست و با خواهر و برادر کوچکترش کشور را ترک و راهی بریتانیا شدند.
او در کوله کوچکش روسری مادر را به یادگار آورده است.
شبنم مهاجرت را «تلخ و فراموش نشدنی» توصیف میکند. از سختی سازگاری در مملکتی تازه میگوید. از اینکه زبان را خوب نمیداند و باید همه چیز را از صفر آغاز کند.
هنوز پس از گذشت یک سال بسیاری از پناهندگان افغان در برتانیا در هتلها زندگی میکنند. هرچند شبنم و خواهر و برادرش خوشاقبال بودند و اوایل امسال دولت خانهای در اختیار آنها گذاشت.
او از حمایت دولت بریتانیا خرسند است و میگوید به تدریج به زندگی در لندن عادت میکند.
«ظرف یک هفته همه چیز تغییر کرد. کافهها بسته شدند. زنان در خیابانهای کابل دیده نمیشدند. مردها را با پتلون/شلوار و بلوز نمیدیدیم. آنهایی که ریش نداشتند از ترس و اجبار ریش گذاشته بودند. فکر میکردم یک دست جادویی کابل را سالها عقب برده. کوچکترین شباهتی به کابل پیش از سقوط نداشت.»
اشرف فروغ ۳۳ سال دارد و قبل از سقوط افغانستان کارمند کمیته بینالمللی صلیب سرخ در کابل بود.
او سه ماه پس از سقوط افغانستان با خواهر کوچکش راهی سوئد شد.
اشرف که نویسنده است و کتابدوست نتوانست کتابخانه کوچکش را در کولهاش جا کند. «همه چیز را جا گذاشتم. کار، زندگی، خانواده، خاطرات سالها زندگی و کتابهایم را...»
از ناامیدی خانواده و دوستانش با بغض یاد میکند. از اینکه خواهرزاده کوچکش نگران است سال بعد که کلاس هفتم شود دیگر نمیتواند به مدرسه برود.
«اتفاقی که افتاد، چیزی را که ما از دست دادیم به قدری بزرگ بود که با گذشت یکسال هنوز نتوانستم خودم را جمع و جور کرده و تصمیم بگیرم که با زندگیام چه کار کنم.»
«ماههاست در کنج یک اتاق کرایی حیران و سرگردان منتظر هستیم، سرنوشت ما معلوم نیست. نه کار دارم، نه درآمد. کسی صدای ما را نمیشود. چند نفر اینجا دست به خودکشی زدند. پس ما چه کنیم؟»
در حال حاضر صدها افغان در کشورهای همسایه از جمله پاکستان منتظر انتقال به کشورهای سومی هستند.
احمد (نام مستعار) یکی از این افغانها است. او ۲۴ سال دارد و پیش از سقوط افغانستان در یکی از سازمانهای بینالمللی مشغول به کار بود.
میگوید از شش ماه به اینسو همراه با خانوادهاش در شرایط دشوار اقتصادی در اسلامآباد، پایتخت پاکستان به سر میبرند.
به گفته احمد او و هزاران افغان دیگر از ماهها به اینسو با هزینه شخصی در امید انتقال به کشور سومی زندگی در پاکستان بسر میبرند.
او از جامعه جهانی برای بیتوجهی به وضعیت مهاجرین در پاکستان انتقاد کرده و میگوید حتا شماری از بلاتکلیفی به تنگ آمده و دست به خودکشی زدهاند.
به نظر میرسد آنان که کشور را ترک کردهاند سوای اینکه به امنیت فیزیکی رسیدهاند، تاکنون به آرامش روانی دست نیافتهاند. آرامشی که در کوچههای خاکی کابل بود، آرامشی که در آغوش مادر.. و من این را خوب میدانم.
https://www.bbc.com/persian/articles/c293z9wyl9po