سی و پنجمین, سی و ششمین و سی و هفتمین جلسه دادگاه حمید نوری در آلبانی!

ایران و جهان
شخصی سازی فونت
  • کوچکتر کوچک متوسط بزرگ بزرگتر
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

بهرام رحمانی: سی و هفتمین جلسه دادگاه حمید نوری، متهم به مشارکت در اعدام‌های تابستان ۶۷، روز جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۱۲ نوامبر ۲۰۲۱ در شهر دورس در آلبانی، برگزار شد.
هیات رییسه دادگاه محاکمه حمید نوری به شهر دورس در کشور آلبانی سفر کرده‌اند و دادگاه روز جمعه، سومین جلسه از هفت جلسه‌ای است که در این کشور برگزار می‌شود. حمید نوری در جلسات دادگاه آلبانی حضور ندارد اما وکیل او در این جلسات حاضر است.

در این جلسه از دادگاه، اصغر مهدی‌زاده، عضو سازمان مجاهدین خلق، به عنوان شاکی و شاهد حضور داشت. به گفته وکیل مشاور مهدی زاده، او از سال ۱۳۶۱ به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق در زندان بوده، به ۱۵ سال زندان محکوم شده و بعد از ۱۳ سال آزاد شده است.
اصغر مهدی‌زاده در این جلسه از دادگاه گفت که از سال ۶۱ در زندان گوهردشت بوده و بارها با حمید نوری برخورد داشته است.
در جلسه امروز دادگاه، مهدی‌زاده گفت که به‌دلیل سکونت خانواده‌اش در یکی از روستاهای صومعه‌سرا، درخواست انتقال به زندان رشت را داده بود و نوری به‌عنوان دفتردار دادیار ناصریان‌(محمد مقیسه) به او گفته است که چون «زندانی سر موضع است و همکاری نمی‌کند از انتقال خبری نیست.»
مهدی‌زاده گفت که ۸ مرداد از پنجره بند فرعی، چندین بار زندانیانی را دیده که آن‌ها را به سمت سرویس بهداشتی می‌برند و پس از خواندن نماز جماعت به سمت یک «سوله» برده شدند.
‏وی گفت روز بعد به اتفاق دیگر زندانیان به بند دیگری منتقل شده است و از ۹ تا ۱۷ مرداد در انفرادی و در «راهروی مرگ» بوده است. مهدی‌زاده گفت که هر روز بیش‌تر از ده بار گروه‌های ۱۱ تا ۱۵ نفره را به سالن اعدام بردند.

در ابتدای دادگاه دادستان به معرفی اصغر مهدیزاده پرداخت و گفت به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین به مدت ۱۳ سال زندان در زندان‌های اوین و گوهردشت بوده و در سال ۱۳۷۳ آزاد شده است.
سپس سئوالات دادستان از اصغر مهدیزاده آغاز شد.
دادستان: وکیل شما گفتند شما را در سال ۱۳۶۱ دستگیر کردند، درست است؟
اصغر مهدیزاده: درست است من یک سال در شمال ایران هم در شهر رشت زندانی بودم.
دادستان: آیا درست است شما سال ۱۳۶۱ در زندان گوهردشت زندانی بودید و وکیل‌تان گفتند اولین باری که شما حمید عباسی را دیدید سال ۱۳۶۵ بود و می‌توانید در این رابطه توضیح بدهید.
اصغر مهدیزاده: خانواده من در روستایی در صومعه‌سرا بود و به همین دلیل وقتی می‌خواستند ملاقات بیایند مشکل داشتند و به همین دلیل درخواست کردیم ما را منتقل کنند به رشت.
وقتی مراجعه کردم به حمید عباسی، به من گفت تو سرموضع هستی و اتهامت را هواداری می‌گویی و تا زمانی که با ما همکاری نکنی از انتقالت خبری نیست و به من جواب منفی داد و من به بند برگشتم.
دادستان: برای این‌که متوجه شویم فاصله گوهردشت تا رشت چند کیلومتر است؟
اصغر مهدیزاده: ۳۵۰ کیلومتر.
دادستان‌: آن موقعی که شما درخواست انتقال دادید نقش حمید عباسی چه بود؟
اصغر مهدیزاده: ایشان دفتردار ناصریان دادیار آن جا بودند.
دادستان: من برداشتم از حرفی که شما زدید این بود که گفتید دفتردار.
اصغر مهدیزاده: بله.
دادستان: توصیف کنید کار دفتردار را یعنی ناصریان خودش دادیار بود.
اصغر مهدیزاده: بله.
دادستان: آیا قبلا ناصریان را دیده بودی.
اصغر مهدیزاده: نه.
داستان: آن دفعه تو حمید عباسی را دیدی؟
اصغر مهدیزاده: بله.
دادستان: با جشمبند دیدی یا بدون چشم‌بند؟
اصغر مهدیزاده: با چشم‌بند.
دادستان: چه طور شناختی او حمید عباسی است؟
اصغر مهدیزاده: از زیر چشم‌بند و با شنیدن صدایش و یک‌بار در اوین هم او را دیده بودم.
دادستان‌: قبلا که می‌گویی چه زمانی؟
اصغر مهدیزاده: پاییز ۶۱
دادستان: آن را چه طوری دیدی؟
اصغر مهدیزاده: یک روز سرمایی او را از پنجره اتاق دیدیم که تعدادی از بچه‌های کم سن و سال را به هواخوری آوردند و آن‌ها را مجبور کردند در سرما سینه خیز بروند وقتی که این صحنه را دیدیم من و چند نفر از بچه‌ها از پنجره و زیر شوفاژ که به بیرون دید داشت صحنه سینه خیز بچه‌ها را دیدیم و دیدیم که عباسی و یک پاسدار به نام مجید لره این بچه‌ها را برای تنبیه آورده‌اند.
دادستان: آن موقع شما چشم‌بند نداشتی که عباسی را ببینی؟
اصغر مهدیزاده: نه
دادستان: تو می‌دانستی که عباسی چکاره است و چه نقشی دارد؟
اصغر مهدیزاده: نه فقط بچه‌ها می‌گفتند اسمش حمید عباسی و پاسدار بند است.
دادستان: برمی‌گردیم به سال ۶۵ و دفتر دادیار که در آن موقع عباسی پاسدار نبود بلکه دفتردار بود و یا این‌که هم پاسدار بود و هم دفتردار؟
اصغر مهدیزاده: در رژیم خمینی کسانی که زیاد جنایت می‌کنند مقام‌شان بالا می‌رود.
دادستان: وقتی که دفتر دادیار رفتی دفتر دادیار می‌دانستی می‌خواهی حمید عباسی را ملاقات کنی؟
اصغر مهدیزاده: نه
دادستان: کی متوجه شدی او حمید عباسی است؟
اصغر مهدیزاده: من در موقع برخورد با او متوجه نشدم اما بعداً بچه‌ها گفتند کسی که در دفتر است حمید عباسی است.
دادستان: آیا کسی به نام عرب را دیدی؟
اصغر مهدیزاده: من در سال ۶۵ عرب را در گوهردشت دیدم وقتی که مرا به اتاق او بردند دیدم و مرا دید او می‌دانست که من اتهامم را هواداری می‌گویم به من توهین کرد و گفت برو بیرون و دیگر او را ندیدم.
دادستان: نقش و سمت او چه بود؟
اصغر مهدیزاده: او قبل از آمدن ناصریان فکر می‌کنم دادیار بود.
دادستان: قیافه عرب چطوری بود؟
اصغر مهدیزاده: ریش داشت و یک مقدار چاق بود.
مجاهد خلق اصغر مهدیزاده تنها کسی است که بدون چشم‌بند صحنه حلق‌آویز ۱۲ مجاهد سر موضع را در محل اعدام دیده و در همان‌جا از هوش رفته است. این یک گواهی و شهادت دادن تاریخی است.
دادستان: در مورد اتفاقات مرداد سال ۱۳۶۷ صحبت کنید و در آن مورد صحبت کنید.
سخنان مجاهد خلق اصغر مهدیزاده از قتل‌عام ۶۷
اصغر مهدیزاده: قبل از این‌که در مورد مرداد ۶۷ بگویم من از سال ۵۷ که انقلاب ایران بود تا سال ۶۷ خیلی افرادی دیدم که اعدام شدند و در کنارم و در شهرم شکنجه شدند.
از ماجرای خودم درمی‌گذرم و به قتل‌عام سال ۶۷ می‌پردازم. من روز پنجم مرداد و روز چهارشنبه در فرعی ۵ بودم روز چهارشنبه ما را به هواخوری بردند وقتی از هواخوری به فرعی برگشتیم به ما گفتند همه چشم‌بند بزنید و از فرعی بیایید بیرون.
سئوال رییس دادگاه: فرعی ۵ کجا است که نشان می‌دهی.
اصغر مهدیزاده با اشاره به یک قسمت ماکت گفت این‍جا است.
اصغر مهدیزاده: بعد ما رفتیم بیرون دیدم حمید عباسی پشت یک میز کوچک نشسته وقتی من رفتم از من سئوال کرد و یکی از سئوالاتش در مورد اتهام بود.
وقتی گفتم هوادار سازمان مجاهدین برخلاف قبل که شروع به توهین و فحش و ضرب و شتم می‌کرد این بار چیزی نگفت. وقتی به داخل فرعی برگشتیم و با بچه‌ها صحبت کردیم برایمان یک سئوال بزرگ بود که چرا این برخورد را کرده است.
پنج‌شنبه ۶ مرداد بعدازظهر آمدند تلویزیون ما را بردند جمعه ۶ مرداد پاسداری را دیدم مسلح و بی‌سیم همراهش بود که دارد هواخوری را چک می‌کند و همه بچه‌ها از این موضوع متعجب شدند.
سئوال دادستان: گفتی چه روزی این اتفاق افتاد؟
اصغر مهدیزاده: جمعه ۷ مرداد شنبه ۸ مرداد زمان ملاقات و خرید از فروشگاه بود ما آماده ملاقات بودیم، پاسدار گفت شما اجازه ملاقات و خرید از فروشگاه را ندارید.
دادستان: شما گفتید شنبه ۸ مرداد بود ملاقات و اجازه خرید نداشتید.
اصغر مهدیزاده: ساعت حدود ۱۱ بود دو نفر از بچه‌های کرج به نام‌های علیرضا غضنفرپور مقدم و سید محمد مروج را صدا کردند. وقتی آن‌ها را داشتند می‌بردند بچه‌ها نگران بودند و حدس می‌زدند برای انفرادی یا اعدام باشد.
بعد ساعت حدود ۱۲ یا ۱۲.۵ بود که از پنجره فرعی من به سمت هواخوری نگاه می‌کردم وقتی به داخل هواخوری نگاه کردم دیدم ۵نفر از زندانیان از سمت پیاده رو چشم‌بند زده‌اند به این سمت دارند می‌روند.
داود لشگری هم از کنار آن‌ها حرکت می‌کرد آن‌ها را از این سمت بردند و رفتند به سمت توالت آن‌جا وضو گرفتند بعد از وضو دیده بوسی و شوخی کردند و آمدند بیرون.
یکی از این‌ها چهار شانه و قد بلندی داشت با مشت زد به دیوار من وقتی این صحنه را دیدم بغضم ترکید و گریه کردم. چون او را می‌شناختم و او مهشید رزاقی بود که قبلا دربند ۱۹ با هم بودیم.
مهشید رزاقی عضو تیم فوتبال هما و عضو تیم ملی فوتبال امید ایران بود که در جریان قتل‌عام سال ۶۷ سرفرازانه بر هویت مجاهد تأکید کرد و اعدام شد.
به غلامرضا مسئولم و یکی دیگر به نام محسن گفتم آن‌ها آمدند نگاه کردند غلامرضا گفت نگاه نکن بیا برو استراحت کن ولی من به نگاهم ادامه دادم و دیدم پاسدار آن‌ها را به بیرون برد و آن‌ها را به داخل سوله بردند.
ما در این فکر بودیم که آن‌ها را می‌خواهند چکار کنند شکنجه کنند و یا اعدام بعد از یک ساعت دیدم حدود ۲۰ پاسدار از سوله بیرون آمدند وقتی آن ۲۰نفر از این در بیرون آمدند دو نفرشان زیر پیراهن پوشیده بودند و پاسدار لشکری، حمید عباسی، خاکی، علی بی‌دندان و جعفری مسئول فروشگاه و دیگر پاسداران که همراهشان بودند از همین سمت آمدند یک تعدادی به فرعی ما که محل پاسپخش‌شان بود.
این‌جا غلامرضا و من از لای در حرف‌هایشان را گوش می‌کردیم. آنها می‌گفتند این‌ها منافق و خبیث هستند. همه‌شان را باید اعدام کرد و دیدیم که آن‌ها شعار مرگ بر خمینی و درود بر رجوی می‌دادند و می‌خواستند به ما حمله کنند.
سئوال: آن‌جا دفتر دادیار بود یا دفتر پاسداران؟
اصغر مهدیزاده: آنجا دفتر نبود بلکه محل استقرارشان بود در آن‌جا برایمان مشخص شد بچه‌ها اعدام شده‌اند. تکیه کلام مهشید رزاقی این بود هیهات مناالذله یعنی زندگی کردن را با ذلت هرگز نمی‌پذیرم یعنی زندگی ذلت‌بار را هرگز نمی‌پذیرم.
مهشید و حسین حقیقت‌گو که جزو این ۵نفر بودند جزو ملی کش‌ها بودند و حکم‌شان تمام شد. مهشید فوتبالیست و عضو تیم هما و تیم امید ایران بود و با حبیب خبیری که کاپیتان تیم ملی بود دوست بود.
حبیب خبیری را در سال ۶۳ اعدام کردند آن را وقتی از حسینیه اوین می‌بردند یک خواهر به او گفت حبیب ایستاده بمیر.
مهشید رزاقی یک برادر دیگرش را در مردادماه اعدام کردند و مهشید که ورزشکار بود را یک ماه در قبر شکنجه کرده بودند. به همین خاطر همه زندانیان برای او احترام خاصی قایل بودند.
یک ساعت بعد که من به سمت هواخواری نگاه می‌کردم دیدم که دوباره از همان سمت پایین حدود ۱۰ نفر زندانی را با چشم‌بند داوود لشکری و حمید عباسی دارند می‌برند.
من دوباره غلامرضا را صدا کردم و گفتم غلامرضا بیا ببین چه خبر است آن بچه‌های دیگر در حال استراحت بودند. این نفرات را هم به شکل قبل بردند رفتند توالت وضو گرفتند و آمدند این نقطه نماز جماعت خواندند. دیدم جعفر هاشمی جلو ایستاده و بقیه عقب ایستاده و نماز می‌خوانند.
بعد از نماز دعا خواندند و روبوسی کردند بعد خودشان پاسداران را کنار زدند و درب را باز کردند و به داخل سوله رفتند.
این‌ها را بردند داخل سوله بعد از یک ساعت دیدم ۲۰ تا ۲۵ پاسدار خارج شدند و به سمت پاس‌بخشی آمدند. در ادامه دیدم که یک تک نفره را آوردند و از این سمت به سمت سوله بردند او مجید معروف خانی بود که قبلا بند ما بود. تا شب دیدم که حدود ۱۹ تا ۲۰ نفر را داخل سوله برده‌اند و شب با ماشین جسدشان را بردند.
من جعفر هاشمی و بچه‌هایشان را که از مشهد آورده بودند تقریبا می‌شناختم. جعفر هاشمی و ۱۱ نفر را از مشهد به گوهردشت تبعید کرده بودند. شنیده بودم وقتی آن‌ها را داخل گوهردشت می‌آورند داوود لشکری، حمید عباسی، ناصریان و دیگر پاسداران اینجا یک تونل درست کرده بودند. داوود لشکری به این‌ها می‌گوید این‌جا زندان رجایی شهر است.
دادستان: من باید حرف شما را قطع کنم متاسفم که حرف شما را قطع می‌کنم شما برگردید به تجربیات خودتان و به ۸ مرداد و من می‌خواهم شما تمام تجربیات خود را بیان کنید.
اصغر مهدیزاده: وقتی ما بچه‌های اعدامی را دیدیم غلامرضا به من گفت ما شهادت بچه‌ها را دیدیم و باید به عهد و پیمان خود وفا کنیم و هر وقت رفتیم دادیاری و یا جای دیگر متناسب با آن حرف‌مان را می‌زنیم.
آن شب ما آماده بودیم هر لحظه بیایند ما را صدا بزنند فردا یک‌شنبه بعد از صبحانه آمد از این پنجره به سمت هواخوری نگاه کرد و سریع رفت. نیم ساعت بعد داوود لشکری آمد گفت همه‌تان چشم‌بند بزنید و بیایید بیرون وقتی ما بیرون رفتیم پاسداران اینجا کریدوری درست کرده بودند ما را می‌زدند و می‌پرسیدند اتهام شما چیست؟
وقتی از محسن کریم نژاد اتهام را پرسیدند با صدای بلند می‌گوید سازمان مجاهدین خلق ایران وقتی که او این حرف را گفت حمید عباسی ویک پاسدار دیگر او را از صف بیرون کشیدند و ما دیگر محسن را ندیدیم.
محسن از طریق تلویزیون رادیو مجاهد را می‌گرفت و اخبارش را به همه می‌گفت.
محسن مهندس بود بعد ما را به فرعی روبه‌رو که فرعی ۷ می‌گفتند منتقل کردند بعد ما فرعی را نظافت کردیم بعد از نیم ساعت لشکری آمد و گفت چه خبر است این‌جا دریاچه درست کرده‌اید.
گفت همه بروید داخل اتاق بزرگ، در داخل بزرگ ۱۳ نفرمان را جدا کرد اسامی را خواند و جدا کرد.
ما چشم‌بند زدیم رفتیم بیرون حمید عباسی ما را به سمت راهرو هیات مرگ برد الان چون وقت نیست از قاضی و دادستان می‌خواهم چون حدس می‌زنم وقت نباشد می‌خواهم از روز هفدهم شروع کنم بعد به بقیه روزها می‌پردازم.
دادستان‌: همین کار را بکنید.
من از روز سیزدهم تا هفدهم در راهرو و کریدور مرگ بودم و هر روز شاهد بودم ۱۵ سری ۱۰ الی ۱۵ نفره را به سوله سالن مرگ می‌بردند.
روز هفدهم بعدازظهر در سلول انفرادی بودم که ناصریان، پورمحمدی و عباسی و چند نفر دیگر هم وارد این سلول شدند.
این‌ها در سلول‌ها را باز می‌کردند و می‌بستند وقتی در سلول مرا باز کردند ناصریان شروع به توهین و فحاشی کرد و خطاب به پورمحمدی گفت این منافق و سرموضع است. وقتی با هم مشورت می‌کردند مرا تحویل چند پاسدار دادند و این پاسداران مرا در حالی که چشم‌بند زده بودند می‌زدند و هل می‌دادند.
من را از این‌جا بردند و به پاس‌بخشی فرعی قبلی بردند و این‌جا پاسداران مرا شکنجه کردند و بردند فرعی قبلی که بودم یعنی فرعی ۵ بردند بعد از فرعی ۵ به فرعی ۷ بردند که قبلا بودم.
وقتی به فرعی رفتم به داخل اتاق بزرگ رفتم دیدم که یک سفره کوچکی پهن است و رویش یک بشقاب که داخلش غذای فاسد است. فهمیدم نفر آخری که بردند موقع غذا خوردن بوده او را بیرون کشیده و به بیرون بردند.
داخل راهرو فرعی ساکهایی بود که روی ساک‌ها نوشته بودند بچه‌ها ما رفتیم سلام ما را به سازمان برسانید. روی ساک‌ها چندتا ساعت و تسبیح بود من این صحنه‌ها را دیدم خیلی متاثر بوم چون تنها بودم اطراف را نگاه کردم دیدم صدای خواهرها از طبقه پایین می‌آید.
شروع کردم ضربه زدن و با مورس تماس گرفتن و می‌خواستم داستان اعدام و قتل‌عام را به آن‌ها بگویم.
در همین حال دیدم ۵ یا ۶ پاسدار وارد شدند و مرا داخل حمام انداختند و شکنجه کردند. من بیهوش شده بودم و در حمام بودم بعد از یکی دو ساعت که به هوش آمدم نمی‌توانستم حرکت کنم.
آنجا به خودم گفتم هرطور که شده بایستی بیرون بیایم چهار دست و پا که بیرون آمدم رفتم از این پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم که در این سلول انفرادی چند چراغ روشن است.
این سلول دوم یکی بود داشت قدم می‌زد با دست به او علامت دادم او مرا دید من خودم را به او معرفی کردم او گفت من هادی محمد‌نژاد هستم.
هادی گفت اصغر مرا امروز به سالن مرگ برده‌اند و از من همکاری اطلاعاتی خواستند بعد صحنه‌های اعدام آن‌جا را دیدم قبول نکردم. هادی از خانواده‌اش چهارنفر اعدام شده بودند که سه نفر آنها برادر و یک نفر همسر برادرش بود.
در آخرین ملاقاتی که با خانواده‌اش داشت مادرش به او می‌گوید هادی جان ما چهار شهید دادیم تو کاری بکن که اعدام نشوی. هادی به مادر و پدرش می‌گوید من دوست ندارم اعدام شوم و زندگی را دوست دارم و تا جایی که بتوانم اعدام نمی‌شوم اما هر وقت ببینم اصول و آرمانم دارد خدشه‌دار می‌شود دیگر نمی‌توانم بمانم. هادی می‌گوید ما هر کاری می‌کنیم برای آزادی مردم است و من نمی‌خواهم مانند حزب توده مردم ما را لعنت کنند.
من را به داخل سالن مرگ بردند. از زیر چشم‌بند اجساد شهیدان را روی زمین دیدم. پاسدار آمد و چشم‌بندم را برداشت... دیدم که روی سن ۱۲ تا از مجاهدین را در گردن‌شان طناب دار انداخته‌اند و زیر پایشان صندلی است. پاسدارها هر دو نفر پاهای پیکر یک مجاهد را گرفته و به سمت در خروجی می‌بردند... دیدم که داوود لشگری، ناصری و حمید عباسی روی سن هستند... مجاهدین در همین حین شروع کردند به شعار دادن زنده باد آزادی، درود بر رجوی و مرگ بر خمینی. اول ناصری رفت و صندلی زیر پای مجاهدین را کشید و بعد حمید عباسی...
یک مقدار که با هادی صحبت کردم مورس را قطع کردیم و با این‌که خسته بودم رفتم داخل اتاق و خوابم برد. فردا یعنی سه‌شنبه هیجدهم دو پاسدار آمدند گفتند آماده شو برویم بیرون وقتی داشتم با این‌ها می‌آمدم تنها ذهنم به حرف‌های هادی بود و به اعدام فکر می‌کردم.
مرا بردند جلوی سالن مرگ دیدم کلی زندانی با چشم‌بند جلو سالن مرگ ایستاده‌اند.
پاسدار گفت این‌جا بنشین و مرا با فاصله ۲ متر کنار یک زندانی نشاند. من یواشکی از بغل‌دستی‌ام پرسیدم این‌جا چه خبر است؟ او گفت تو اولین بار است این‌جا آمدی گفتم آری او گفت پس تو را می‌برند در سالن مرگ صحنه اعدام را ببینی.
حدود یک ساعت این‌جا نشسته بودم یک پاسدار در حسینیه یا سالن مرگ را باز کرد و با صدای بلند گفت شیرعسلی‌ها بلند شوند.
۱۲ نفر در لحظه بلند شدند و با صدای بلند شعار می‌دادند یا حسین و درود بر مجاهد. وقتی که این ۱۲ نفر بلند شدند ۴ یا ۵ نفر هم به‌دنبال آن‌ها بلند شدند که این صحنه را پاسدار دید گفت شما در اعدام شدن هم از هم سبقت می‌گیرید؟
یکی از بچه‌ها با صدای بلند گفت می‌خواهی بدانی چرا ما سبقت می‌گیریم چون تو پاسداری و ما مجاهد هستیم. تا زمانی که در موقعیت ما قرار نگرفتی نمی‌توانی بفهمی من این صحنه‌ها را که دیدم در دنیای دیگری بودم بعد از صحبت‌هایی که می‌کردند به ایمان من افزوده می‌شد.
من تا آن موقع خیلی از این صحنه‌ها را دیده بودم اما در این روز چیز دیگری دیدم اعدام برای این‌ها هیچ بود و همه چیز رژیم را به سخره گرفته بودند و هیچ ترسی از مرگ نداشتند.
این افراد را بردند داخل سالن مرگ من وقتی پاسداران صدایشان می‌کردند سعی می‌کردم صدایشان را بشنوم و از زیر چشم‌بند نگاه کنم.
سه سری را داخل سالن مرگ بردند و گروه‌های بعدی را از این بند و این بند می‌آوردند به این‌جا ردیف می‌کردند. در این‌جا بچه‌ها ساعت و عینک‌شان را می‌شکستند تا به دست پاسداران نیفتد و حتی وصیت‌نامه و پولشان را می‌گرفتند پاره می‌کردند. من در فکر این بودم این‌ها را که به سالن مرگ می‌برند چه‌طوری اعدام می‌کنند.
سری چهارم را که می‌خواستند ببرند پاسدار آمد گفت بلند شو تا برویم من با پاسدار رفتم داخل سالن مرگ وقتی داخل سالن شدم به یادم آمد که سال ۶۳ فکور همه زندانیان را آورده بود به این‌جا فکور اواخر ۶۳ آمده بود رییس گوهردشت شده بود.
پاسدار مرا برد داخل و به فاصله سی متری از سن نگهداشت وقتی یک مقدار ایستادم از زیر چشم‌بند پیکر بچه‌ها را که روی سن روی هم ریخته بودند می‌دیدم.
نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و سرپا بایستم یک لحظه پاسدار آمد چشم‌بند مرا بالا زد وقتی چشم‌بند را برداشت این صحنه را دیدم دیدم که روی سن ۱۲ مجاهد گردن‌شان طناب دار بسته و پایشان روی صندلی است.
پاسداران هر دو نفر پیکر هر مجاهد اعدام شده را می‌گرفتند و به سمت در خروجی می‌بردند…. و به یکی دیگر نشان می‌داند. دیدم ناصریان، داوود لشکری و حمید عباسی این طرف سن بودند و پاسداران که حدود ۲۰ نفر بودند آن طرف سن بودند. در این هنگام بچه‌ها شروع کردند شعار دادن و شعار زنده باد آزادی مرگ بر خمینی و درود بر رجوی دادند.
همان‌طور که شعار می‌دادند ناصریان و همراهانش مات و مبهوت شدند و یک‌باره ناصریان خطاب به داوود لشکری، عباسی و پاسداران گفت این‌ها منافق هستند چرا ایستاده‌اید بروید زیرپایشان را خالی کنید.
وقتی ناصریان رفت زیر پای بچه‌ها را خالی کرد داوود لشکری و عباسی هم این کار را کردند.
از نفر چهارم به بعد دیگر بچه‌ها خودشان زیر پایشان را خالی کردند وقتی این صحنه‌ها را می‌دیدم برای من تکان‌دهنده بود و از طرفی احساس غرور و سربلندی می‌کردند.
پاسدارانی که بودند به پیکر آویزان شده بچه‌ها مشت می‌زدند و شعار مرگ بر منافق می‌داند.
این صحنه‌ها را که دیدم برخود کنترل نداشتم و تعادلم به هم خورد بعد از یک مدتی دیدم روی صورتم آب می‌ریزند.
...
دادستان: برگردیم به ۱۸ مرداد شما گفتید سه‌شنبه بود موقع نهار دو تا پاسدار آمدند و شما را بردند آیا این‌ها پاسدارانی بودند که شما از قبل می‌شناختید؟
اصغر مهدیزاده: این‌ها پاسدار بند فرعی بودند.
دادستان: پس شما از قبل با آن‌ها تماس داشتید؟
اصغر مهدیزاده: پاسدار قبلی ما بودند.
دادستان: گفتید شما را بردند به سالن مرگ و شما تعداد زیادی زندانیان را دیدید؟
اصغر مهدی‌زاده: در سالن مرگ بردند. من ۱۲ زندانی دیدم که روی صندلی گردن‌شان طناب دار بود.
دادستان: قبل از این‌که آن‌جا می‌رفتید بیرون حسینیه آیا شما را بردند؟
اصغر مهدیزاده: مرا بردند نزدیک حسینیه و آنجا ایستادم آن‌جا ایستادم تعداد زندانیانی که چشم‌بند زده بودند زیاد بودند.
دادستان: وقتی شما در آن محل بودید هنوز شما را نبرده بودن به حسینیه؟
اصغر مهدیزاده: بله درست است.
دادستان: آیا شما می‌توانید داخل حسینیه را ببینید یا این‌که مسیر دیدت محدود است؟
اصغر مهدیزاده: ما آن‌جا نشسته بودیم درب حسینیه بسته بود موقعی که باز می‌کردند یک پاسدار می آمد و صدا می‌کرد.
دادستان: آیا شما آنجایی که بودید درب را می‌توانستید ببینید؟
اصغر مهدی زاده: بله درب را می‌دیدم ولی هر بار که می‌خواستند ببرند درب را باز می‌کردند.
دادستان: من آن‌جا فهمیدم شما در آن محل که بودید چشم‌بند داشتید آیا با این وجود امکان دیدن چیزی را داشتید چه‌طوری بود؟
اصغر مهدیزاده: گروه اول را که آوردند بچه‌ها شعار می‌دادند پیش من کسی نبود من سرم را بلند می‌کردم و می‌دیدم.
دادستان: آیا آن‌جایی که شما بودید نشسته بودید یا ایستاده بودید؟
اصغر مهدیزاده: وقتی که من را بردند من نشسته بودم ولی وقتی آن‌ها را صدا کردند من یک لحظه بلند شدم و یک مقدار این طرف و آن طرف را از زیر چشم‌بند نگاه می‌کردم تا زمانی که ساعت‌شان را می‌شکستند. عینک‌شان را می‌شکستند. یک بخشی را از زیر چشم‌بند می‌دیدم.
دادستان: شما گفتید در محل یک تعدادی انبوه از زندانیان را دیدید آن‌طور که ترجمه شد. می‌توانید بگویید که چند تا زندانی بود که به‌طور مشخص بگویید.
اصغر مهدیزاده: وقتی آن‌جا که رفتم تعدادی نزدیک ۱۰۰ نفر بودند ولی بعد از این سالن هم می‌آوردند که به‌اصطلاح می گفتند این‌جا سالن‌هایی هستند که زندانیان را آن‌جا نگه می‌داشتند.
دادستان: هر دو را گفتند سالن منظورتان سلول است؟
اصغر مهدیزاده: منظورم بند است هر کدام از این‌ها را سالن یا بند می‌گفتیم.
دادستان: آن موقعی که شما خارج از حسینیه بودید آیا فقط زندانیان را می‌دیدید یا این‌که نفرات زندان می‌دیدید؟
اصغر مهدیزاده: آن‌جا که من بودم بعضاً پاسداران را می‌دیدم حمید عباسی که تردد می‌کرد بین آن‌جا و سالن مرگ او را می‌دیدم.
دادستان: آیا منظورتان این است که حمید عباسی رفت به سالن مرگ‌(حسینیه) آیا شما می‌دیدید و احساس می‌کردید که چکار می‌کند؟
اصغر مهدیزاده: در حرکت می‌دیدم وقتی می‌آمد یک‌سری زندانیان که ردیف کرده بود با یک پاسدار دیگر می‌آمدند.
دادستان: آیا این‌جا من این‌طور بفهمم که وقتی زندانیان را جمع می‌کرد دور هم؟
اصغر مهدیزاده: چون تعدادی که در سالن مرگ بودند وقتی نفرات را می‌بردند به‌جایش جایگزین می‌شدند.
دادستان: حمید عباسی چکار می‌کرد؟
اصغر مهدیزاده: حمید عباسی وقتی می‌آمد خودش تنهایی می‌آمد می‌رفت سالن مرگ، به‌دنبالش یک پاسداری که زندانیان را آورده بود جلوی سالن مرگ می‌نشستند.
دادستان: آن گروه زندانیان از کجا می‌آمدند.
اصغر مهدیزاده: تا آن‌جایی که می‌دیدم از این بند و بعضاً هم از این‌جا می‌آمدند.
دادستان: شما از کجا می‌دانید که حمید عباسی بود که زندانیان را می‌آورد و اسکورتشان می‌کرد؟
اصغر مهدیزاده: از زیر چشم‌بند آن‌ها را می‌دیدم قبلا هم در راهروی مرگ بودم هم او را دیده بودم.
دادستان: شما می‌گویید از زیر چشم‌بند می‌دیدید بیش‌تر توضیح بدهید چه‌طوری می‌دیدید؟
اصغر مهدیزاده: رو به دیوار ایستاده بودم این‌طوری سرم را بلند می‌کردم از دور که می‌آمد مشخص بود حمید عباسی است وقتی نزدیک می‌شد سرم را پایین می‌گرفتم. البته وقتی نزدیک می‌شد من چشم‌بند خودم را دو تا از نخ‌هایش را بیرون کشیده بودم از فاصله نزدیک هم می‌توانستم ببینم.
دادستان: شما گفتید زندانیان با هم صحبت می‌کردند شعار می‌دادند آیا چیزی از صحبت آن‌ها شنیدید؟
اصغر مهدی زاده: وقتی من در سالن مرگ بودم شعار بچه‌ها را که زنده باد آزادی مرگ بر خمینی درود بر رجوی می‌گفتند می‌شنیدم.
بعد این‌ها همین‌طور شعار می‌دادند وقتی که ۴ تا از این‌ها زیر پایشان را خالی می‌کردند این‌ها شعار می‌دادند یا حسین الله‌اکبر بعد خودشان صندلی را از پایشان می‌زدند کنار.
دادستان: من هنوز به آن‌جا نرسیدم الآن موضوع بیرون حسینیه است. سئوالم این است که آن‌جا شما هیچ‌کدام از این کارکنان و پاسداران را شنیدید که چیزی به هم بگویند. بیرون حسینیه منظورم است.
اصغر مهدیزاده: نه بیرون حسینیه چیزی نمی‌گفتند.
دادستان: آن موقع چی می‌دیدید؟
اصغر مهدیزاده: پاسدارانی که دم درب حسینیه بودند خود حمید عباسی می‌آمد من می‌دیدم.
دادستان: حالا اگر برویم داخل حسینیه یعنی سالن مرگ. بعد شما بار قبل که آن‌جا بودید تا آن‌جا که فهمیدم آیا درست شنیدم شما دو بار در این محل اعدام بودید؟
اصغر مهدیزاده: بله.
دادستان: بعد شما توضیح می‌دهید که چیزی را متوجه می‌شدید که چشم‌بند را پاسداری بر می‌دارد؟
اصغر مهدیزاده: وقتی پاسدار چشم‌بندم را بر می‌داشت حالت تمسخر آمیز داشت من چشمم به تاریکی می‌رفت. همان چند لحظه می‌دیدم چند تا پاسدار پای اعدام شدگان را می‌گرفتند و می‌کشیدند و می‌بردند به درب خروجی. اگر دست‌شان ساعتی می‌دیدند یا چیز دیگر آن‌ها را به هم می‌گفتند.
دادستان: شما گفتید بدن‌هایی را دیدید که روی همدیگر قرار داده شده بود آیا این قبل از این‌که چشم‌بند شما را بالا زده بودند.
اصغر مهدیزاده: بله من از زیر چشم‌بند می‌دیدم آن‌هایی که اعدام شده بودند روی هم افتاده بودند که تعدادشان ۳۰ نفر می‌شد.
دادستان: بعد شما گفتید که ناصریان و داوود لشگری و حمید عباسی را دیدید که با هم یک‌طرف سن ایستاده بودند.
اصغر مهدیزاده: بله یک‌طرف سن ایستاده بودند.
دادستان: شما می‌توانید بگویید با آن‌ها چه‌قدر فاصله داشتید.
اصغر مهدیزاده: فاصله‌ام حدود ۳۰ متر بود.
دادستان: آیا محل روشن بود تاریک بود آیا می‌توانید شرایط آن‌جا را توضیح بدهید؟
اصغر مهدی زاده: حسینیه حدود ۳۰ متر در ۶۰ متر بود و حسینیه روشن بود.
دادستان: گفتید که زندانیان طناب دور گردن‌شان است و روی صندلی ایستاده‌اند. و تو گفتی که ناصریان و لشگریان و حمید عباسی رفتند و صندلی زیر پای بچه‌ها را خالی کردند یعنی درست متوجه می‌شوم؟ آیا حمید عباسی هم رفته بود روی سن؟
اصغر مهدیزاده: بله این‌ها رفتند و لگد به صندلی می‌زدند چهارمی را که زدند بعد از آن بچه‌ها خودشان صندلی را از زیر پایشان خالی می‌کردند.
دادستان: این صحنه‌ای که آنجا می‌دیدید هر سه تا می‌روند سراغ یک نفر صندلی را خالی می‌کنند یا هر کدام یک نفر را خالی می‌کنند؟
اصغر مهدیزاده: نه هر کدام سراغ یک نفر می‌روند و به صندلی را می‌زدند.
دادستان: در آن صحنه که می‌بینی آن‌جا تشخیص دادی فقط مرد هستند یا زنان هم بودند؟
اصغر مهدیزاده: آنجا همه مرد بودند.
دادستان: این پیکر‌هایی که می‌بینی آیا توانستی تشخیص بدهی همه مرد بودند یا زنان هم بودند؟
اصغر مهدیزاده: تا آن‌جا که من می‌دیدم فقط مردان بودند ولی وقتی من با هادی مورس می‌زدم و صحنه‌ای که به او نشان دادند هم خواهران بودند هم برادران. هادی می‌گفت وقتی که زیر پایشان را خالی می‌کردند به‌خصوص خواهران را با کابل می‌زدند. ولی دست نمی‌زدند. خیلی سخت بود.
...
سئوال و جواب وکیل مدافع حمید نوری از اصغر مهدیزاده
وکیل متهم: از شما می‌خواهم جواب سئوالات را بدهی و حرف‌های دیگر نه آن‌طور که برایم مشخص شد شما جریان دادگاه را از نت پیگیری می‌کردید؟
اصغر مهدیزاده: تا آن‌جا که می‌توانستم گوش می‌کردم چون می‌خواستم جریان قتل‌عام را بیش‌تر بدانم.
وکیل متهم: دادستان از شما پرسیدند وقتی حمید را دستگیر کردند عکس او را دیده‌ای، شما گفتید عکس پاسپورت و یک آلبوم عکس، شما در جواب دادستان گفتید او را در سالن مرگ دیده‌ای و دادستان سؤال کرد او را دید‌ه‌ای و به‌طور گذری دیده‌ای.
اصغر مهدیزاده: من گفتم تصاویر را از طریق اینترنت و پاسپورتش دیدم و عکس پاسپورت بیشتر شبیه بود به عباسی.
وکیل متهم: آن‌طور که مترجم حرف تو را ترجمه کرد شما تصویر موکل من را در دادگاه دیده‌ای، مترجم ترجمه کرد گذری تصویر او را در دادگاه دیده‌ای آیا شما این‌طور گفتی و یا مترجم اشتباه ترجمه کرد.
اصغر مهدیزاده: من به‌صورت آنلاین دادگاه را گوش کردم و در رسانه‌های دیگر هم در جریان قرار می‌گرفتیم.
وکیل متهم: در جواب دادستان گفتید از طریق بینی‌اش او را شناختی چه چیزی از بینی‌اش برای شما برجسته بود؟
اصغر مهدیزاده: بینی عقابی دارد.
وکیل متهم: در کمپ اشرف در آلبانی زندگی می‌کنید؟
اصغر مهدیزاده: در قرارگاه اشرف سه.
وکیل متهم: در آنجا نفرات دیگری هستند که قرار است از آن‌ها بازجویی شود و با آن‌ها زندگی می‌کنی.
وکیل متهم: هنوز هم طرفدار سمپات و عضو مجاهدین هستی؟
اصغر مهدیزاده: صددرصد
وکیل متهم: آیا در اشرف با هم در مورد دادگاه صحبت کرده‌ای؟
اصغر مهدیزاده: وقتی گذری با هم برخورد می‌کنیم صحبت می‌کنیم.
وکیل متهم: فیلمی از طرف قرارگاه اشرف درست شده است و در دادگاه زند نیز نشان داده شده است آیا شما هم در این فیلم دخالت داشته‌ای؟
اصغر مهدیزاده: بله من در گوهردشت مدت زیادی بودم و در جریان بسیاری حوادث بوده‌ام.
وکیل متهم: من این‌طور فهمیدم شما در جریان درست کردن فیلم و ماکت شرکت کرده‌ای.
وکیل متهم: متوجه شدم در مرداد در فرعی ۵ بوده آیا در آن تاریخ کسان دیگری بوده‌اند که شما آن را بشناسی؟
اصغر مهدیزاده: حدود ۴۵ نفر در آن بند بودیم ۱۵ نفر توسط عباسی به سالن مرگ برده شدند.
وکیل متهم: مشخص این است که شما کسانی را می‌شناسی که ۶ مرداد در فرعی ۵ باشد؟
اصغر مهدیزاده: بیژن یا علی ذوالفقاری جزو شاکیان بودند که دادگاهش را هم شنیدم.
وکیل متهم: شما گفتید فرعی پنج ۲۴ نفر بودید چند نفر گنجایش داشت؟
اصغر مهدیزاده: در یک مقطع ۳۲ نفر بودیم و در مواقعی هم ۵۰ نفر هم بود.
وکیل متهم: آیا ۱۲۰ نفر هم می‌توانست در آن‌جا باشد؟
اصغر مهدیزاده: در سال‌های ۶۰ و ۵۱ می‌شد.
وکیل متهم: آیا در سال ۶۶ امکان داشت ۱۲۰ نفر باشد؟
اصغر مهدیزاده: تا آن‌جایی که من می‌دانم ۵۰ نفر بودند.
وکیل متهم: در گزارش جی‌. وی‌. ام. آی شما در سال ۶۶ به فرعی منتقل شده‌اید که در فرعی بین ۱۲۰نفر بود آیا شما این را گفته‌اید؟
اصغر مهدیزاده: نه ما در بند ۱۲۰ تا ۱۳۰ نفر بوده‌ایم و در فروردین سال ۶۶ رئیس زندان سید حسین مرتضوی که آخوند بود و سجاد.
وکیل متهم: صبر کنید سئوال من این است در فرعی می‌توانست ۱۲۰ نفر باشد؟
اصغر مهدیزاده: نه
سؤال آیا به جی‌وی‌ام آی گفته‌ای در فرعی ۱۲۰ نفر بوده است؟
اصغر مهدیزاده: من گفته‌ام دربندی بوده‌ایم که سه فرعی داشته و در تمامی آن‌ها ۱۲۰ نفر بودیم.
وکیل متهم: شما گفته‌ای در ۸ مرداد نفرات کرج را دیده‌ای و از پنجره پاسدار لشکری عباسی، خاکی و علی بی‌دندان و جعفری را دید‌ه‌ای آیا درست است.
اصغر مهدیزاده: بله
وکیل متهم: پروتکل الحاقی ۱
می‌گوید شما در روز ۸ مرداد شروع کردید که صبح زندانیان را می‌آورند همین ساعت را می‌گوییم در جی. وی‌. ام. آی ساعت ۱۲: ۲۰ در حیات هواخوری پایین که لشگری ۵ تا از زندانیان را می‌زند به دیوار سالن بزرگی که شما می‌گویید سوله یک درب قرمز داشت و می‌بینید هر ۳۰ دقیقه یکبار پاسداران گروه‌هایی را می‌آورند آن‌جا بعد از ۲۰ نفر از پاسداران را می‌بینید ناصریان لشگری جعفری مسئول ملاقات از این سوله می‌آیند بیرون. دو نفر از آن‌ها پیراهن‌شان را در آورده بودند که من فرض می‌کنم ناصریان را با حمید عباسی شما جایشان را عوض کردید دادستان از شما سئوال می‌کند که چرا حمید عباسی اسم نبردید شما می‌گویید از من سؤال نشد آیا سر سایر نفرات مگر از شما سؤال کردند.
اصغر مهدیزاده: من همه این افراد را گفتم هم ناصری را گفتم هم جعفری گفتم.
وکیل متهم: ولی شما صحبتی از ناصریان را امروز نکردید سئوال من این است که چرا ناگهان عباسی در این میان پیدا شده؟
اصغر مهدیزاده: تا آن‌جا که من یادم هست هم آن روز هم امروز گفتم.
وکیل متهم: لطفا به سئوال جواب بدهید ببینید سئوال خیلی ساده است چرا اسم حمید عباسی را در صحبت با جی. وی‌. ام. آی اسم عباسی را نگفتید؟
اصغر مهدیزاده: من تا آنجا که یادم هست گفته بودم.
وکیل متهم: دادستان حتی این را به شما یادآوری کرد که فقط تو اسم عباسی را از ۵مرداد بردی و این هم بگویم که روز ۵ مرداد جزء پایه‌هایی که همه حساب می‌کنند نیست.
تو می‌گویی بجز روز پنجم مرداد آیا اسم عباسی را آوردی؟
اصغر مهدیزاده: بله آوردم.
وکیل متهم: یعنی این شخصی را که با شما صحبت کرده اسم ناصریان و لشگری و خانی را آورده اسم عباسی را تو می‌گویی گفته و او ننوشته.
اصغر مهدیزاده: شاید جا افتاده باشد.
وکیل متهم: آخرین سئوال در این مورد در مقایسه با جعفری و خانی سمت عباسی بالاتر بود یا پایین‌تر؟
اصغر مهدیزاده: بالاتر بود.
وکیل متهم: و گفتی که از زیر درب یک کسی می‌شنود آن طرف دارند شعار می‌دهند مرگ بر منافقین می‌گویند و منافقین باید اعدام شوند این ساعت چند بوده است؟
اصغر مهدیزاده: این شب بوده است.
وکیل متهم: یعنی شب است که این‌ها را از سالن انفرادی می‌شنوی؟
اصغر مهدیزاده: گفتم که عباسی ما را برد به انفرادی بعد از این‌که مقداری گذشت بچه‌ها با هم صحبت می‌کردند یا سرود می‌خواندند.
وکیل متهم: من نمی‌بینم که شما این را در بازپرسی گفته باشی سئوالم این است که آیا تو این‌ها را برای پلیس تعریف کردید؟
اصغر مهدیزاده: به پلیس نگفتم به پلیس این نکته را گفتم که خیلی حرف دارم ولی به پلیس نگفتم.
وکیل متهم: حالا می‌رویم به ۸ مرداد که یک نفر را می‌برند به طرف سوله اسم این شخص مجید معروف خانی است آیا در رابطه با این شخص در بازپرسی‌هایت گفتی؟
اصغر مهدیزاده: در مورد این شخص گفتم داوود لشگری یک نفر را برد ولی اسم معروف خانی را نبردم.
وکیل متهم: حالا به هرحال مجید معروف خانی را بردند سرنوشت او چی شد؟
اصغر مهدیزاده: گفتم حدود ۲۰ نفر را بردند همه اعدام شدند.
وکیل متهم: در مورد مجید معروف خانی آیا نظرت این است که او در ۸ مرداد اعدام شد؟ بعد یک دفعه همان‌طوری تعریف کردی که شب آمدند با ماشین اجساد آن‌ها را ببرند چه جور ماشین بود؟
اصغر مهدیزاده: ماشین تا آنجا که شب ما می‌توانستیم ببنیم آمبولانس بود.
ماشین‌ها معمولا آژیر می‌کشیدند ولی آن موقع آژیر نمی‌کشیدند.
وکیل متهم: قبلا که واضح گفتید چه رنگی بود.
اصغر مهدیزاده: تا آن‌جا که می‌دانم سقفش آبی بود.
وکیل متهم: لامپ داشت چراغ داشت؟
اصغر مهدیزاده: نمی‌توانستیم ببینیم.
وکیل متهم: صدای آژیر را نمی‌شنیدید؟
اصغر مهدیزاده: آن‌ها مخفی‌کاری می‌کردند و آژیر نمی‌کشیدند.
...
وکیل متهم: یعنی نمی‌خواهد اطلاع بدهد به سایر زندانیان که چه اتفاقی افتاده.
اصغر مهدیزاده: یعنی خودشان نمی‌خواهند زندانیان بفهمند و مردم هم نمی‌خواهند بفهمند.
وکیل متهم: این را می‌گویی با توجه به حرف خودت تو را بردند حسینیه که همه چیز را ببینی و تازه بعدش آزادت کردند.
اصغر مهدیزاده: نخیر شما دو چیز را با هم قاطی کردید اینها دو چیز است شاید اگر اعدام‌ها ادامه پیدا می‌کرد شاید من را هم اعدام می‌کردند.
وکیل متهم: چه کسی غیر از تو اینجا هست در این سالن بوده و زنده بوده است؟
اصغر مهدیزاده: دو نفر هستند هم در سالن مرگ گوهردشت هم در زیرزمین بردند زیرزمین ۲۰۹ اوین و شاهد دار زدن زندانیان بوده‌اند. و ایران هستند.
وکیل متهم: اسم‌هایشان چی است؟
اصغر مهدیزاده: نمی‌خواهم اسم‌شان را بگویم.
وکیل متهم: آیا در بازپرسی پلیس گفتی اسم‌شان چی بوده؟
اصغر مهدیزاده: شاید گفته باشم ولی ترجیح می‌دهم اسم آن‌ها برده نشود.
وکیل متهم آیا جسدی می‌بینی ۸ مرداد؟
اصغر مهدیزاده: وقتی ۸ مرداد اجساد را در آمبولانس می‌گذاشتند می‌دیدم ولی شب بود.
وکیل متهم: چند تا جسد می‌بینید در این آمبولانس.
اصغر مهدیزاده: چند تا جسد را دیدم.
وکیل متهم: از این مدل‌(ماکت) نشان بده شما کجا بودید و آمبولانس کجا بود؟
صبر کنید بگذارید دادگاه آیا می‌تواند دوربین نشان بدهد.
اصغر مهدیزاده: از این‌جا می‌دیدیم و از این‌جا بچه‌ها را می‌بردند اجساد را از سوله می‌آوردند بیرون.
وکیل متهم: یعنی می‌گذارند در آمبولانس. تو گفتی شما ۲۴ نفر بودید که در فرعی ۵ بودید. این اطلاعات را که اجساد را میگذارند در آمبولانس آیا این اطلاعات بین همه پخش شده؟
اصغر مهدیزاده: شاید همه نمی‌دانستند ولی تقریبا همه می‌دانستند.
وکیل متهم: ما از علی ذوالفقاری سئوال کردیم او اصلا از آمبولانس هیچ صحبتی نکرد. آیا درباره آمبولانس با جی. وی‌. ام. آی صحبت کردید؟
اصغر مهدیزاده: بله تا آنجا که می‌دانم گفتم.
وکیل متهم: این خیلی حرف است که تو گفته باشی و آن‌ها ننوشته‌اند.
اصغر مهدیزاده: بله من گفتم ولی هر سازمانی که هر چی که بخواهد می‌نویسد.
...
حمید نوری قرار است روز دوم آذر در دادگاه شهادت دهد. به گفته وکیل او، موضع حمید نوری این است که «این اعدام‌ها هرگز رخ نداده است و نمی‌تواند اتهامات را بپذیرد.»
برگزاری دادگاه حمید نوری که تا آوریل سال آینده در دادگاه استکهلم سوئد ادامه خواهد داشت واکنش مقامات جمهوری اسلامی را نیز در پی داشته است.
در ساعت ۱۶ به‌وقت اروپا شهادت اصغر مهدیزاده به پایان رسید و جلسه بعدی دادگاه روز دوشنبه هفته آینده دنبال خواهد شد.

سی و ششمین جلسه دادگاه حمید نوری در استکهلم!
بهرام رحمانی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

سی و ششمین جلسه دادگاه حمید نوری، متهم به مشارکت در اعدام‌های تابستان ۶۷، روز پنج‌شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۱۱ نوامبر ۲۰۲۱ در شهر دورس در آلبانی، برگزار شد.

در جلسه دوم دادگاه حمید نوری، مجید صاحب‌جمع زندانی سیاسی مجاهدین خلق ایران با ۱۷سال سابقه زندان در مورد جنایات جمهوری اسلامی ایران در جریان قتل‌عام زندانیان سیاسی شهادت داد.
صاحب‌جم در اظهارات خود گفت، نوری را در سال ۶۲ -‌۶۱ به عنوان پاسدار بند در زندان اوین دیده است اما بعدها در بهمن ۱۳۶۶ که به زندان گوهردشت منتقل شد، در بدو ورود مورد ضرب و شتم شدید زندان‌بانان قرار گرفت و او را یک بار دیگر آن‌جا دید.

مجید صاحب‌جمع در شهادت خود گفت:
در سال ۶۱ به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق دستگیر شدم در یک دادگاه سه دقیقه‌ای به ریاست نیری محاکمه شدم و ۱۲ سال به من حکم دادند در همان سال ۶۲ به قزل‌حصار رفتم دو سال بعد بخشی از مسائلی که نگفته بودم لو رفت و دوباره محاکمه شدم و باز همین نیری دوباره ۱۲ سال حکم از سال ۶۵ داد و از سال ۶۵ دوباره از اول تحمل کیفر کردم.
در بهمن ۶۶ به گوهردشت منتقل شدم.
در بهمن‌ماه ۱۳۶۶ ما را از زندان اوین به زندان گوهردشت منتقل کردند.

دادستان: چرا شما را در این تاریخ منتقل کردند به گوهردشت؟
از سال ۶۵ زندانیان را طبقه‌بندی می‌کردند و بر اساس سر موضع بودن این تقسیم‌بندی را کردند.
بنابراین وقتی زندانی را طبقه‌بندی کردند بخشی از آن‌ها از جمله ما را به گوهردشت منتقل کردند. در همین مدت ما اعتصابات و اعتراضات زیادی داشتیم همین‌قدر بدانید ما با حالت اعتراض و اعتصاب به گوهردشت منتقل شدیم.
دادستان: وقتی به گوهردشت وارد شدید با شما چه رفتاری شد؟
مجید صاحب‌جمع: از این‌جا به بعد داستان ما مقداری جزیی‌تر می‌شود. یادم می‌آید که برف می‌آمد. ما را وارد یک کریدور کردند. یک بندی که تقریبا خالی بود و هیچ‌کسی در آن نبود و یک تونلی تشکیل دادند. شما با تونل آشنا هستید. چندین پاسدار با چوب و کابل مشغول زدن ما شدند. بعد گفتند لباس‌هایتان را در آورید.
دادستان: می‌خواستم بدانیم که کسانی که آن‌جا بودند کسی را شما می‌شناسید؟
مجید صاحب جمع: بله وقتی یک‌بار خوردم زمین حمید عباسی را دیدیم تعجب کردم که او آن‌جا چه کار می‌کند.
دادستان: برای من بگویید چه‌طور حمید عباسی را به جا آوردید؟
مجید صاحب‌جمع: حمید عباسی یک پاسدار معمولی در سال ۶۱ - ۶۲ در زندان بود. در همین دو سال حمید عباسی را به‌عنوان پاسدار بند در اوین دیده بودم. بندهای زندان اوین در بسته بودند.
پاسدار مامور بود، زندانی را از اتاق به سرویس هدایت کند یا نفرات شکنجه شده را منتقل کند و یا زندانیان را به هواخوری ببرد و این اختیاری بود که پاسدار داشت و می‌توانست از این اهرم‌ها به زندانیان فشار بیاورد.
من بیش از ۱۰ بار او را در اوین دیدم و او یکی از پاسداران بند بود. شیفتش را با پاسداران دیگر عوض می‌کرد مثل بقیه پاسدارها و فکر می‌کنم او دیپلم داشت و این یک امتیاز بزرگ برای او بود.
من در بخشی از بازه زمانی ۶۱ و ۶۲ حمید عباسی را دیده‌ام چون در بندهای مختلف بودم و حمید عباسی در همه بندها نبود.
من در سالن ۶ و سالن ۱ اوین که به آن سالن آموزشگاه می‌گویند حمید عباسی را دیده‌ام.
روز بعد از این‌که در گوهردشت مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم مورد بازپرسی قرار گرفتیم و زندانیان جدید باید تعیین‌تکلیف می‌شدند سرموضع هستند یا نه؟ اولین کار به عهده داوود لشکری بود که ما را بازجویی کند و به یکی از بندهای فرعی ببرد.
در آن بازجویی‌هایی که خیلی شدید بود بعد از پرسیدن مشخصات و اسم و فامیل سؤالی که ما همیشه درگیر آن بودیم پرسیده می‌شد. سؤال این بود هوادار هستی، هوادار سازمان مجاهدین و یا هوادار سازمان دیگری و بعد از آن بازپرسی‌های خشن، وضعیت ما مشخص شد.
آن روز ما را منتقل کردند به فرعی مقابل ۱۶ به این دلیل اسم آن را فرعی ۱۶ می‌گفتند چون نقطه مقابل آن سالن بودیم آنرا فرعی مقابل ۱۶ می‌گفتند. اما بعدا شماره‌ها را عوض می‌کردند.
در این محوطه تأسیسات خاصی نبود و این را همه می‌دانند ما در این‌جا بودیم تا روز ۸ مرداد. روز ۸ مرداد تعدادی از ماها را صدا کردند از فرعی مقابل ۱۶ به قسمت‌های دیگری از زندان بردند.
من زندانی گوهردشتی نیستم، من زندانی اوینی هستم، بنابراین خیلی راجع به جزئیات زندان گوهردشت اطلاعاتی نداشتم زندانیان گوهردشت نسبت به این جزئیات خیلی اطلاعات دارند که بعدا به شما می‌گویند.
تصور می‌کنم از مقابل ۱۶ مرا به فرعی ۳ بردند چون من زندانی جدید گوهردشت بودم و اطلاع زیادی نداشتم.
شما همواره می‌گویید آن چه را که دیدید بگویید اما من اطلاعات زیادی را از زندانیانی که در گوهردشت بوده‌اند شنیده‌ام.
فیلم کوتاهی از ماکت ساخته شده از زندان گوهردشت کرج با تعیین موقعیت راهرو مرگ و موقعیت اعدام زندانیان سیاسی در قتل‌عام سال ۶۷ در دوران اعدام‌ها و روز ۷ مرداد که ما در فرعی مقابل ۱۶ بودیم روزی بود که روز نماز جمعه بود که به اندازه کافی راجع به نماز جمعه می‌دانید چون سیاست‌های کلی رژیم در این روز برای افکار عمومی بیان می‌شود.
یک چیزی شبیه سخنرانی پاپ در واتیکان. در آن نماز جمعه راجع به زندانیان صحبت شد و مضمونش این بود حضور زندانیان در زندان قابل‌تحمل نیست.
من فکر می‌کنم این یکی از اسناد دادگاه است و پیشنهاد می‌کنم متن این نمازجمعه در دادگاه منتشر شود.
نماز جمعه را در رادیو و در تلویزیون شب‌ها پخش می‌کنند و من از این طریق متوجه متن نماز جمعه شدم که در آن وضعیت ما زندانیان در آن نماز جمعه تعیین‌تکلیف گردید.
بعد از آن داوود لشکری ما را از فرعی به اتاق‌های اصلی آورد و بعد از این‌که اسم و مشخصات ما را پرسید اتهام‌مان را پرسید و این سئوال تعیین‌تکلیف می‌کرد زندانی چه سرنوشتی داشته باشد.
ما هیچ تصویری از آینده نداشتیم و هرکس بنا بر مصحلت خودش جواب می‌داد و می‌گفت هوادار، هوادار سازمان مجاهدین خلق و پس از این جواب ما به اتاق خود برگشتیم.
شب ۸ مرداد تلویزیون‌ها را جمع کردند، روزنامه‌ها و ملاقات را قطع کردند و نمازجمعه را شنیدیم در حالی که جنگ ایران و عراق هم تمام شده و آینده کشور هم نامشخص است.
اگر جنگ تمام شده چرا شعار مرگ بر منافقین می‌دهند ظاهرا باید صلح‌آمیز باشد اما در زندان بر عکس شد و ما در یک وضعیت تهدیدآمیز و سرنوشت نامشخص مواجه شدیم.
سرانجام روز ۸ مرداد از فرعی خارج شدیم با کلی سناریوهای محتمل ما به یک فرعی دیگر منتقل شدیم تا ۱۵ مرداد و پس انتقال به این فرعی شروع کردیم به تماس گرفتن با سلول‌های دیگر تا بتوانیم از طریق دیگران اطلاعات بگیریم و اطلاعات زیادی گرفتیم از جمله این‌که یک هیات وارد زندان شده و یکی از اعضای این هیات نیری است و می‌دانستیم نیری برای قطع هواخوری و یا قطع ملاقات نیامده است بلکه آمده است یک تصمیم جدی دیگری بگیرد و بنابراین آمدن او بیانگر موضوع مهمی بود.
شنیده بودیم روز ۸ و ۹ مرداد تعدادی از زندانیان در سوله‌ها اعدام شده‌اند و بعدا فهیمدم سوله‌ها کجا است.
قبل از این‌که وارد جریان خودم در ۱۵ مرداد شوم بهتر است قضایای روز ۱۴ مرداد در نماز جمعه را بگویم که در آن قضایای زندانیان جدی شد و رییس شورایعالی قضایی سخنرانی کرد.
او گفت من طاقت ندارم از بس که به من فشار می‌آورند چرا این زندانیان زنده هستند؟ وقتی گفته می‌شود زندانیان مجاهد خلق را اعدام کنید ما دیگر حریف این‌ها نمی‌شویم. این قاضی‌القضات رژیم ایران بود با شنیدن حرف‌های او پازلی که در ذهن خود در رابطه با سرنوشت‌مان چیده بودیم تکمیل شد.
من پیشنهاد دارم این نماز جمعه به‌عنوان یک سند منتشر شود این سخنرانی را از طریق رادیو در بندها پخش می‌کردند این تکلیف شرعی و مذهبی است که یا باید در نماز جمعه شرکت کرد و یا آنرا از رادیو شنید و می‌گویند ثواب دارد.
من تقریبا تمامی مطالب نماز جمعه را حفظ کردم اما خلاصه آن را برای شما گفتم علت این‌که ما نمازجمعه را شنیدیم این بود که صدای نماز را یا از بلندگو پخش می‌کردند یا توسط رادیوهایی که دست پاسدارها بود پخش می‌شد و ما می‌شنیدیم اما خودمان نه رادیو، تلویزیون، روزنامه، ملاقات نداشتیم. اما در بند جهاد و در محوطه عمومی نمازجمعه با بلندگو پخش می‌شد.
ما صبح ۱۵ مرداد پاسداران را دیدیم به بند آمدند اسامی تعدادی را خواندند، و چشم‌بند زدیم و از این فرعی به اصلی و از طبقات بالا به پایین آوردند و در کنار ساختمانی که ساختمان دادیاری می‌گفتند نشاندند.
چند دقیقه‌ای من نشسته بودم ناصریان مرا صدا کرد دستش را روی شانه من گذاشت و آرام گفت بلند شو. من نیز به اتفاق ناصریان به اتاق هیات مرگ رفتم.
در این‌جا جزئیاتی دارد که ابتدا کنار اتاق نشستم بعد وارد اتاق هیات مرگ شدم. وقتی وارد شدم گفتند چشم‌بند را بردار من مواجه شدم با میز بلندی که تعدادی از افراد دور آن نشسته‌اند.
بلافاصله آن‌ها را غیر از یک نفر شناختم نیری، اشراقی، رئیسی، شوشتری و یک فرد دیگر که بعدا متوجه شدم پورمحمدی است.
من تا آن موقع آن‌ها را ندیده بودم آن‌ها گفتند روی صندلی بنشین و نیری اسم و مشخصات مرا پرسید و گفت می‌دانی می‌خواهیم به زندانیان عفو بدهیم.
یاد سخنرانی روز قبل در نمازجمعه افتادم که هیچ هم‌خوانی با عفو نداشت ضمن این‌که حضور نیری نشان می‌داد هیچ عفوی وجود نداشت چرا که او برای حکم آمده بود و نه برای بخشش بنابراین در همان لحظه همه چیز برای زندانی مشخص می‌شود.
می‌رسیم به سئوال اصلی که اتهامت چیست و من گفتم هوادار.
اشراقی وارد شد و گفت او طرفدار منافقین است. من گفتم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده‌ام ما برای رحلت پیامبر و امامان در خانه‌مان مراسم می‌گرفتیم.
برای کسانی که در ایران زندگی می‌کنند و مذهبی هستند این کار معنای خاصی دارد به‌ویژه که مادر بزرگ پدری من برای خانم‌ها سخنرانی می‌کند.
اشراقی خندید و گفت مادر بزرگت هم منافق تربیت می‌کند و همه آن‌ها خندیدند. در این لحظه ناصریان وارد شد یک برگه‌ای در دست داشت و گفت این برگه را امضا کن برگه انزجارنامه بود من به همراه ناصریان بیرون آمدم و چند جمله‌ای روی آن نوشتم.
من بعد از چند دقیقه که آن‌جا نشستم مجددا ناصریان مراجعه کرد برگه را از من گرفت و مرا به سمت راهرو اصلی کشاند یک چند متری وارد محل شدیم به من گفت این‌جا بنشین و من تا انتهای شب آن‌جا نشسته بودم. این‌جا بود که بسیاری از مشاهدات خودم را دیدم و در دو طرف راهرو زندانیانی بودند که دوطرف راهرو نشسته بودند.
تعدادی از زندانی‌ها را از این محل به انتهای راهرو می‌بردند و مجددا زندانیان جدیدی به این محل وارد می‌شدند و می‌نشستند. این وضعیت چندین بار تا شب ادامه داشت. اولین برخوردی که من با حمید عباسی در گوهردشت داشتم این‌جا اتفاق افتاد که حمید عباسی از دادیاری آمد و وسط راهرو ایستاد و از روی برگه‌ای تعدادی اسم خواند بعد از چند دقیقه این ۱۲ نفر به سمت آخر سالن صف شدند و او گفت حرکت کنید و گفت بروید به بندتان و جمله بروید به بندتان را تکرار کرد اما جمله حرکت کنید برای من خیلی مهم و دردآور بود.
من تعدادی از بهترین دوستانم را امروز از دست دادم کسانی که تا همین امروز صبح با ما بودند آن‌ها هم مانند من به هیات مرگ رفته بودند.
با یک تفاوت و آن هم وقتی از آن‌ها می‌پرسند آن‌ها می‌گویند سمپات مجاهدین خلق هستند ولی من این را نگفتم و مهم‌ترین تفاوت من با آن‌ها این بود که به‌خاطر آن از جلو من به طرف سالن مرگ رفتند.
صفی که در آن جمشید شریعت بود که تا آن روز با من هر ماه بود علی گلیچ، سیرنگ درستگار، سید عقیل میرمحمدی، ابراهیم فدایی، مهدی فتاح، محسن محمدباقر، محمد تقی جناب‌زاده، شمس امین التولیه، هادی صادقی، قاسم ارباب، علی تهرانی، آن‌ها دیگر از من جدا شدند و برای همیشه رفتند.
به‌خاطر این‌که بر سر موضع مجاهدی خودشان استوار ایستادند اما یکی از دردناک‌ترین صحنه‌ها مربوط به محسن محمدباقر است.
او از دو پا فلج بود و در کودکی به‌خاطر همین مشکل در یک فیلم خیلی معروف بازی کرده بود و اتفاقا فیلم آن‌قدر محبوب بود که در یک جشنواره در سوئد پخش شد و جوایزی هم گرفت و اگر بخواهید زندگی محسن را ببینید باید آن فیلم را ببینید اما درخشان‌ترین برگ زندگی او در ۱۵مرداد بود وقتی او را صدا کردند، مانند پرنده پرید و در صف قرار گرفت و با دو عصا مسافت‌ها رفت.
صحنه دردناک دیگر این بود که برانکاردی را آوردند فکر می‌کنم از ساختمان بهداری آوردند و دوباره برانکارد را برگرداندند و به هیأت مرگ بردند.
دوباره از هیات مرگ نفرات را به طرف سالن آوردند بچه‌ها گفتند ناصر را آوردند من گفتم ناصر کیست گفتند ناصر منصوری و فهیمدم کیست.
او چند ماه پیش از یکی از انفرادی‌ها خودش را به پایین انداخته بود. مسئول بندشان بود. حمید عباسی، ناصریان و داوود لشکری به او فشار آورده بودند که اطلاعات بند را به آن‌ها بدهد و او قبول نکرد و در اردیبهشت سال ۱۳۶۷ خودش را از انفرادی به پایین پرتاب کرد.
ما در فرعی ۱۶ بودیم یک دفعه صدای خیلی بزرگی شنیدیم که یک نفر پایین افتاده ما به سمت پنجره‌ها رفتیم و دیدیم او زمین افتاده و خونی‌مالی است. پاسداران رسیدند و با لگد به او می‌زدند منافق اطلاعات را بده با چه کسی می‌خواستی فرار کنی در حالی که او درد می‌کشید بلافاصه او را بردند.
او پس از این جریان فلج بود و روز ۱۵ مرداد در راهرو او را شناختم او کسی بود که از برادرم به من نزدیک‌تر بود کسی که اطلاعات را نداد و قیمت آن فلج شدن بود من او را خیلی دوست داشتم بدون این‌که یک کلمه با آن صحبتی کنم.
دو پاسدار برانکارد او را به راهرو مرگ بردند تصور کردم چگونه می‌خواهند او را اعدام کنند. یکی دیگر از دوستانم به نام حجت‌الله نیک‌خو نیز در یک سری جدید که من دیدم به سوی سالن مرگ برده شد.
صحنه‌های دردناک تمامی نداشت از آن طرف راهرو، حمید عباسی را دیدیم که این سری از نفرات را به نفرات اعدام کننده تحویل داد.
دست او یک جعبه شیرینی بود به پاسدارانی که تردد می‌کردند تعارف کرد به ما که رسید به تعدادی از زندانیان نیز تعارف کرد اما کسی از آن‌ها نگرفت.
آنها با پخش شیرینی جشن‌شان را اعلام کرده بودند چون تعداد زیادی در همین سری‌های اعدام رفته بودند و از من خداحافظی کردند.
در آن لحظه من نمی‌دانستم سرنوشتم چیست در همان حالت حمید عباسی اسامی چند نفر را خواند دست‌مان را روی شانه همدیگر قرار دادیم و حمید نوری ما را به سوی هیات مرگ هدایت کرد.
حمید نوری کنار من بود قدش از من کوتاه‌تر بود و من از زیر چشم‌بند او را می‌دیدیم و فکر می‌کردم آخرین لحظه زندگی من است اما او بلافاصله گفت عقب‌گرد در حالی که می‌دانست حکم اعدام ما نیامده اما با ما بازی می‌کرد بازی مرگ. بعد از آن به پاسداری گفت آن‌ها را ببر تا فردا نوبت‌شان برسد.
ما را به بند۲ بردند.
بسیار سر زندانیان سر موضع صحبت کردیم افرادی که تا آخرین لحظه با ما بودند ولی دیگر با ما نیامدند و خیلی جزییات که شاید وقت دادگاه اجازه ندهد. روز ۲۲ مرداد دوباره مرا صدا کردند و دوباره ما همین مسیری که آمدیم را برگشتیم. یادم می‌آید که دوباره که نشستم در راهرو که به هیات مرگ بروم یاد زندانیانی افتادم که هفته گذشته آن‌ها را از دست دادم. رحیم صیاد دوست، هادی بهنادی، محمود ذکی، علی حق‌وردی، حسین مشهدی ابراهیم، عباس یگانه. این‌ها دیگر نبودند.
به‌هرحال ناصریان دوباره مرا صدا کرد وارد هیات مرگ شدم یک نفر از آن هیات نبود شوشتری. شوشتری آن موقع رییس سازمان زندان‌ها بود. نیری دوباره اسم و مشخصات من را پرسید. به‌نظر می‌آمد که آن‌ها می‌دانند که ما همه چیز را می‌دانیم یک مقدار آشکارتر صحبت می‌کردند. باید مصاحبه ویدئویی کنی. گفتم برای چی؟ گفت محکوم کردن منافقین. گفتم من الآن سال‌ها است که از جامعه به دورم نمی‌دانم که در جامعه چی گذشته. گفت همین که بگویی منافقین را محکوم کنی کافی است. ناصریان با عجله و عصبانیت آمد و ما را خوب نمی‌شناخت ما بچه‌های گوهردشت نبودیم و از اوین آمده بودیم. او دوست داشت گوهردشتی‌ها را وارد دادگاه کند. بنابراین سریع من را از دادگاه کشید بیرون و در کنار این راهرو نشاند. گفت بنشین بنویس بعدا صدایت می‌کنم و تقریبا دوید و رفت. عجله و عصبانیت از او می‌ریخت.

دادستان: اولین برخوردی که او را دیدی کجاست تو کجا و او کجا بود؟
مجید صاحب‌جمع: در این ماکت که می‌بینید زندانیان دو طرف در راهرو می‌نشستند اگر حمید عباسی می‌آمد در راهرو و ما دو طرف نشسته بودیم وقتی که در وسط راهرو قرار می‌گرفت اسامی را صدا می‌کرد. مثلا حسن فرزند حسین ۱۰ یا ۱۲ اسم وقتی خودش در وسط راهرو بود فاصله‌اش با نفری که کنار دیوار بود یک تا ۱.۵متر بود. دورترین فرد به حمید عباسی وقتی اسامی را می‌خواند چند متر بیش‌تر فاصله نداشت. دورترین فرد می‌تواند کمر به پایین او را ببیند. من در ۱۵ مرداد در جایی قرار داشتم که حمید عباسی فاصله نزدیکی با من داشت کمر به پایین‌اش را می‌دیدم موقعی که اسامی را می‌خواند و حواس‌اش به زندانیان نبود گردنم را بالا می‌گرفتم و به‌وضوح صورتش را می‌دیدم. در دهه هفتاد که من در زندان بودم چشم‌بند را برای این‌که نور اتاق مرا اذیت نکند استفاده می‌کردم.
دادستان: یادت می‌آید این اسامی را؟
مجید صاحب‌جمع: علی گلین، بیرنگ درستکار، سید عقیل میرمحمدی، مهدی مداح، صابر کریم زاده، محسن محمد باقر، محمد تقی جناب‌زاده، شمس امین‌التولیه، حجت‌الله نیکخو، هادی صابری و قاسم تهرانی، رحیم صیاد دوست، هادی بهنادی، علی حق‌وردی و محمود ذکی
دادستان: این ها آیا همه در سری اول بودند؟ گروه اولی را که گفتی حمید عباسی صدا کرد؟ گروه دوم و سوم را کی صدا کرد؟
مجید صاحب‌جمع: مسئول صدا کردن حمید عباسی بود باز هم می‌گویم همین دو نفر همین ۳نفر بودند کسی دیگر اصلا حق صدا کردن نداشت.
دادستان: ببینید ما فقط روی ۱۵ مرداد صحبت می‌کنیم. ۱۵ مرداد که آن‌جا نشستی چند بار اسامی را خواندند.
مجید صاحب‌جمع: من دست‌کم ۴ یا ۵ بار شنیدم و سری آخر اسم من هم خوانده شد که برایتان توضیح دادم.
دادستان: حالا همان روز ۱۵ مرداد چند بار می‌شنوی حمید عباسی اسم می‌خواند؟
مجید صاحب‌جمع: دست‌کم ۴ یا ۵ بار
دادستان: پس ناصریان کی اسم می‌خواند؟
مجید صاحب‌جمع: او فقط روز ۲۲مرداد اسم خواند.
دادستان: محمود ذکی، محمدباقر، سیدعقیل محمدی شماره، علی حق‌وردی شماره، هادی صابری، این اشخاصی که من الان اسم‌هایشان را خواندم چی شد سرنوشت‌شان؟
مجید صاحب‌جمع: این‌ها عموما زندانیان اوینی بودند. در این دادگاه اسامی زندانیان گوهردشتی خیلی تکرار شده است، ولی اسامی زندانیان اوینی خیلی کم گفته شده به این خاطر در لیست‌های شما اسامی زندانیان اوینی کم‌تر است. ما وقتی وارد گوهردشت شدیم در چند فرعی مستقر شدیم و دیگر رفت و آمدی با جاهای دیگر نداشتیم. وقتی قتل‌عام‌ها صورت گرفت تعداد زیادی از زندانیان گمنام اعدام شدند. برای همین اسامی آن‌ها را کسی نمی‌داند در فرعی‌ها بودند و تعداد بسیار کمی از آن‌ها باقی ماند. شبیه بچه‌های مشهد یا کرمانشاه و یا زنان زندانی.
دادستان: سؤالم این است که این اسامی‌ که خواندم آن روز اعدام شدند یا نه؟
مجید: بله
دادستان: از کجا می‌دانید بر مبنای چی می‌گویی؟
مجید صاحب‌جمع: من حلق‌آویز شدن آن‌ها را ندیدم. معیار هیات مرگ سر موضع بودن بود. هیچ سرموضعی نبود و آن‌ها سر موضع بودند. آن‌ها گفتند هوادار مجاهدین هستند.
دادستان: از کجا می‌دانی که آن‌ها چی گفتند جلوی هیئت؟
مجید: معیار هیات بود من اگر می‌گفتم هوادار سازمان مجاهدین خلق هستم اعدام می‌شدم.
دادستان: در مورد این افراد از کجا می‌دانید که این‌ها اعدام شدند؟
مجید صاحب‌جمع: اولا که این‌ها دیگر هیچ جا دیده نشدند. ثانیا: خانواده‌هایشان گفتند. ثالثا: رژیم اعلام کرد ما خیلی از زندانیان را اعدام کردیم. قتل‌عام زندانیان وضعیت ایران را تغییر داد آن‌قدر که قائم‌مقام خمینی عزل شد.
...
دادستان: برویم ادامه بدهیم این‌که شما ۳ مرتبه متوجه شدید ۱۵ مرداد حمید عباسی اسامی را خوانده وقتی اسامی زندانیان را خواند و آن‌ها را می‌برد چی متوجه شدید؟
مجید صاحب‌جمع: حمید عباسی اسم و اسم پدر بعد که صف تشکیل می‌شد او به نفرات می‌گفت حرکت کنید و به انتهای راهرو می‌برد.
دادستان: می‌فهمیدی که حمید عباسی همراه آن‌ها می‌رفت؟
مجید صاحب‌جمع: بله حمید عباسی تا انتهای راهرو آن‌ها را همراهی می‌کرد و دوباره بعد از ۴۰دقیقه یا یکساعت بر می‌گردد و دوباره می‌آید در راهروی هیات مرگ. مدتی که آن‌جا است فرصتی است که زندانیان می‌توانستند با هم صحبت کنند. در ۱۵ مرداد من مشغول دیدن این طرف و آن طرف از زیر چشم‌بند بودم یک دفعه متوجه حمید عباسی شدم که داشت زندانیان را نگاه می‌کرد. من جا خوردم دستم را بلند کردم می‌خواستم موضوع را عادی نشان بدهم. دست بلند کردم که بروم برای سرویس بهداشتی. نزدیک غروب یک‌بار دیگر جلوی من بود. از کفش‌هایش متوجه شدم پشت به من است. من چهره‌اش را دیدم. او مدتی به زندانیان خیره شده بود نمی‌دانم چند بار نگاه کرد ولی دو بار من متوجه شدم به‌صورت زندانیان نگاه می‌کرد. شاید می‌خواست کسی را شناسایی کند و به هیات مرگ ببرد البته مطمئن نیستم.
...
دادستان: بعد از اعدام‌ها هم آیا حمید عباسی را دیدی؟ کجا؟
مجید صاحب‌جمع: بله خیلی دیدم. در زندان گوهردشت بعد از قتل‌عام‌ها او مرا صدا کرد گفت از بندت بیا بیرون. در شهریور ۶۷ من فکر کردم می‌خواهد مرا به هیات مرگ ببرد ولی او مرا به یک پاسدار تحویل داد و گفت به بند دیگری ببر که وقتی پاسدار مرا برد که پر از ساک بود. گفت ساک خودت را بردار و اگر ساک دیگری را می شناسی شناسایی کن آن‌ها ساک اعدام‌شدگان بود.
یک‌بار دیگر در مهر حمید عباسی و ناصریان را دیدم ناصریان مرا تهدید کرد و نکته بسیار مهمی را افشا کرد او گفت اعدام به‌خاطر فتوا و حکم امام انجام شده است من تا آن لحظه نمی‌دانستم خمینی فتوا داده است. ناصریان گفت سر موضعی‌ها را اعدام کردیم و شما اگر دوباره این کارها را بکنید دوباره ما اعدام می‌کنیم.
دادستان: کجا این‌ها را دیدید؟
مجید صاحب‌جمع: هر دویشان آمدند در بند در انتهای بند محل تلویزیون‌ها جایی است به‌نام حسینیه که یک محوطه بزرگی است. حمید عباسی و ناصریان آمدند این‌جا و برای اولین بار موضوع فتوا را گفت.
دادستان: دوباره باز آن‌ها را دیدید؟
مجید صاحب‌جمع: بله بهمن‌ماه بود ما به اوین منتقل شدیم آن‌ها دادیار زندان بودند و با ما به اوین آمدند.
دادستان: در اوین هم آیا حمید عباسی را دیدی؟
مجید صاحب‌جمع: بله او همان کارهایی که در گوهردشت داشت در اوین هم می‌کرد بازدیدهای هفتگی و کنترلی به‌صورت سرزده.
دادستان: بعد از این‌که آزاد شدی حمید عباسی را دوباره دیدید؟
مجید صاحب‌جمع: بله البته باید اضافه کنم من سال ۷۱ دوباره بازجویی شدم من به‌خاطر فوت پدرم بیرون رفته بودم آنجا به‌خاطر صحبت با یک نفر به من اتهام زدند که یک نفر را جذب سازمان کردم.
...
دادگاه پس از استراحت سم ساعته در ساعت ۱۳ به‌وقت محلی ادامه یافت.
...
دادستان: شما گفته‌اید حمید عباسی اسم کسی را می‌خواند که آن شخص جواب نمی‌دهد و این شخص از طریق این‌که جواب نمی‌دهد خلاص می‌شود از اعدام.
مجید صاحب‌جمع: بله.
دادستان: آیا یادت می‌آید چیزی:
مجید صاحب‌جمع: بله.
دادستان: این مربوط به کدام تاریخ است ۱۵ یا ۲۲ مرداد؟
مجید صاحب‌جمع: فکر می‌کنم ۱۵ مرداد.
دادستان: آن‌جا اسم بردی عباسی دستیار دادستان آیا منظور حمید عباسی بوده؟
مجید صاحب‌جمع: بلکه مطمئنا.
دادستان: در صفحه ۹ گفتی بعد از این‌که از پیش هیات آمدی عباسی بسته‌ای شیرینی در دست داشت.
مجید صاحب‌جمع: بله درست است.
دادستان: این را ننوشتی کی اما نوشته‌ای پرسنل زندان و زندانیان را دعوت به شیرینی کرده آیا روز ۱۵ مرداد بود؟
مجید صاحب‌جمع: بله ۱۵ مرداد
دادستان: آیا یک‌بار پخش کرد یا بیش‌تر؟
مجید صاحب‌جمع: من یکبار دیدم.
شما در مصاحبه راجع به ۱۵مرداد گفتی چرا در مورد ۲۲ مرداد نگفتی؟
مجید صاحب‌جمع: من در آن مصاحبه راجع به غلامرضا کیافتوحی صحبت کردم که ۱۵ مرداد بود اما نه درباره ۲۲ مرداد. اما ممکن است راجع به روزهای دیگر مانند ۲۲ مرداد اشاره هم کرده باشم اما نه به‌طور خاص.
دادستان: شما در رابطه با کیافتوحی در ۲۲ مرداد صحبت کردی نه ۱۵ مرداد
مجید صاحب‌جمع: ممکن است جواب‌ها مخلوط شده باشد.
دادستان: نگاه کنید به عکس‌های صفحه ۱۲
مجید صاحب‌جمع: بله بله.
دادستان: این حسین نیاکان است؟
مجید صاحب‌جمع: بله او را می‌شناسم.
دادستان: این عکس‌ها را از کجا آورده‌ای؟
مجید صاحب‌جمع: عکس‌هایی است که در سازمان مجاهدین خلق تهیه شده است با خانواده‌ها تماس می‌گرفتیم و می‌گفتیم اگر عکس دارید برای ما بفرستید. بعضی از عکس‌ها مربوط به دوران نوجوانی آن‌ها است.
دادستان: بعد از این‌که حمید نوری مطلع شد از دستگیری او چه‌طور مطلع شدید؟
مجید صاحب‌جمع: دو سال است که او دستگیر شده و در۲۲‌ آبان دستگیر شده و در آن زمان از رسانه‌ها شنیدم دادیار زندان گوهردشت دستگیر شده است. رادیو بی.بی.سی، آمریکا و فرانسه گزارشاتی در این رابطه دادند.
بعد از ۲۲ آبان هم چند عکس از او در رسانه منتشر شد.
دادستان: چه عکسی؟
مجید صاحب‌جمع: عکس پاسپورت یا شناسنامه و عکسی در داخل هواپیما.
دادستان: وقتی تو دیدی واکنش تو چه بود؟
مجید صاحب‌جمع: مطمئن شدم او حمید عباسی یا حمید نوری است بعد در ۲۴ آبان فایل صوتی منشتر شد که اطمینان من بیش‌تر شد.
دادستان: منظورم احساساتت و واکنش خودت چه بود؟
مجید صاحب‌جمع: مطمئن بودم او حمید عباسی است و یک مقدار خشم توام با رضایت هم داشتم.
دادستان: از منشی می‌خواهم تصویر حمید نوری را در سالن دادگاه نشان بدهد. آیا این است شخصی که شما در اوین و گوهردشت می‌شناختی؟
مجید صاحب‌جمع: سی سال پیرتر و بزرگ‌تر و موهایش سفید.
دادستان: آیا شک داری که او حمید عباسی است؟
مجید صاحب‌جمع: با چشم به هم زدن هم می‌توانم او را شناسایی کنم.
دادستان: جواب مشخص بده.
مجید صاحب‌جمع: مطمئن هستم خودش است و می‌خواستم به جریان نوار ناصریان و حمید نوری اشاره کنم که ناصریان به حمید نوری می‌گوید به سوئد نرو این توطئه و دسیسه است و ناصریان می‌گوید حمید عباسی در دهه ۶۰ دستیار من بوده است و در جریان سرکوب مخالفان با من همکاری می‌کرده ولی ظاهرا حمید عباسی تصمیم را گرفته بود به سوئد برود.
این مکالمه را من ضبط کرده و سی دی آن را حفظ کردم که ناصریان می‌گوید عباسی نرو سوئد دستگیر می‌شوی.
ناصریان از عباسی هوشیارتر بود. در این سی دی لهجه ناصریان را خوب می‌توانید تشخیص بدهید یک لهجه شهرستانی است.
...
پس از چند سئوال و جواب دیگر از مجید صاحب‌جمع در رابطه با شناخت او از زندانیان سیاسی دیگر، وکیل متهم حمید نوری سؤالاتش را از شاکی شروع کرد.
وکیل متهم حمید نوری در سئوال و جواب‌های خود از شاکی مجید صاحب‌جمع پرسید.
وکیل متهم: می‌خواهم چند اسم را با شما چک کنم از جمله ۱۵ مرداد. یک جایی محمود رویایی در مورد محمود ذکی یادداشت نوشته ۱۲ مرداد اعدام شده ولی شما می‌گویید ۱۵مرداد اعدام شده.
مجید صاحب‌جمع: حرف قبلی‌تان که اشتباه بود این هم اشتباه است، محمود ذکی در کتاب محمود رویایی در ۱۵ مرداد اعدام شده، اگر کتاب را درست خوانده باشید محمود رویایی در آن لیست نوشته که گفته می‌شود محمود ذکی در ۱۲ مرداد اعدام شده ولی خود محمود رویایی هم می‌گوید به‌نظرم در ۱‍۵ مرداد اعدام شده.
وکیل متهم: همین‌طور در مورد علی حق‌وردی می‌خواستم از شما بپرسم در نوشته‌هایتان گفته می‌شود ۱۲مرداد در اوین اعدام شد.
مجید صاحب جمع: لیست‌های مختلف و کتاب‌های مختلفی از قتل‌عام ۶۷ بیرون آمد این‌ها بعضا اشتباهاتی بود که لیست‌ها تصحیح شد. بعد کتاب‌های دقیق‌تر بیرون آمد از جمله کتاب محمود رویایی که دادستان آن را به‌عنوان از آن یک منبع اسم برده است شما به‌عنوان یک وکیل می‌دانید که باید به آخرین مدرک مراجعه کرد.
وکیل متهم: از حرف‌هایتان این‌طور می‌فهمم که کتاب‌های جدیدتر دقیق‌تر هستند.
مجید صاحب‌جمع: به‌نظرم کتاب‌هایی که خانم دادستان اسم بردند دقیق‌تر هستند.
وکیل متهم: در حرف‌های خودتان می‌گویید ۲۲ مرداد از پنجره نگاه می‌کردم بچه‌ها بازی می‌کردند و خیلی افکار تلخی در آستانه جمعه شب داشتید شما ۲۲ مرداد هیچ اسمی نبردید که شما را به دادگاه برده‌اند.
مجید صاحب جمع: خیلی جالب است من گفتم که ۲۲ مرداد از دادگاه آمدم و اشاره کردم از بیرون پنجره صدای بازی بچه‌ها را می‌دیدم این طرف اعدام می‌کردند آن طرف بچه‌های کوچک اعدام می‌شدند.
وکیل متهم: می‌خواهم قضیه غلامرضا کیاکجوری را روشن کنیم.
مجید صاحب جمع: منتظر این س سئوال بودم چند روز بعد از قتل‌عام‌ها عفو بین‌الملل اسم ۱۱ نفر را به رژیم ایران اعلام می‌کند که سرنوشت این‌ها را روشن کن.
وکیل متهم: بگذارید این را روشن کنیم به‌نظر شما این فرد ۲۲ مرداد اعدام شده است؟
مجید صاحب جمع: نخیر ۲۵ مرداد اعدام شد.
وکیل متهم: شما در بازپرسی پلیس‌تان یادتان می‌آید که غلامرضا کی اعدام شد؟
مجید صاحب جمع: بله تا آخرین لحظه‌ای که من در راهرو مرگ بودم غلامرضا در راهرو بود و با بچه‌ها شوخی می‌کرد من بعد از یعنی ۲۲ مرداد او را دیگر ندیدم.
وکیل متهم: شما موقعی که با پلیس صحبت می‌کردید در ذهن شما این بود که ۲۲ مرداد او را اعدام کردند.
مجید صاحب جمع: نخیر در ۲۲ مرداد به دادگاه رفت و گفت من هوادار سازمان مجاهدین هستم و با حسین نیاکان شوخی می‌کرد درباره بهشت.
وکیل متهم: با اجازه می‌خواهم این تناقض را بخوانم. صفحه ۴۷۶ را بخوانم.
وقتی شما گفته‌اید ۲۲ مرداد غلامرضا را دیدید که رفته، من فکر می‌کنم که منظورتان این است که همان روز اعدام شده
مجید صاحب‌جمع: بله شما فکر می‌کنید ولی این‌طور نیست.
در این پرونده حدود ۴۰ شاکی و ۶۰ شاهد که در تابستان ۶۷ در زندان گوهردشت محبوس بودند، حضور دارند.

سی و پنجمین جلسه دادگاه حمید نوری در استکهلم!
بهرام رحمانی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

سی و پنجمین جلسه دادگاه حمید نوری، متهم به مشارکت در اعدام‌های تابستان ۶۷، روز چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۱۰ نوامبر ۲۰۲۱ در شهر دورس در آلبانی، برگزار شد.
دلیل پیگیری پرونده حمید نوری به مدت یک هفته در آلبانی استماع شهادت هفت تن از شاهدان مقیم این کشور است. نخستین جلسه این دادگاه در آلبانی به شنیدن شهادت محمد زند، از زندانیان سیاسی زندان‌های گوهردشت، اوین و قزل‌حصار اختصاص داشت.
پیش‌تر سی و چهار جلسه این دادگاه به جز جلسات فوق‌العاده در استکهلم سوئد برگزار شده بود. بنا بر یک برنامه از پیش تنظیم‌شده جلسات سی و پنجم تا چهلم این دادگاه به جای استکهلم در آلبانی، محل استقرار هفت تن از شاهدان این دادگاه، برگزار می‌شود.
کنت لوئیس، وکیل محمد زند، گفت موکلش در شانزده سالگی به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق بازداشت شده بود و به‌ عنوان زندانی پیشین و نیز شاهد برادر اعدامی‌اش در این دادگاه شرکت دارد. رضا زند، برادر محمد زند که در ۲۱ سالگی بازداشت شده بود همراه با صدها زندانی دیگر در مرداد ۱۳۶۷ اعدام شد.
وکیل محمد زند در این باره گفت که این زندانی به حبس ابد و سپس با تخفیف به ۱۲ سال زندان محکوم شده بود. در سال ۶۷ در جریان دادگاه چند دقیقه‌ای این زندانی اعدام شده است.
محمد زند با چند نمونه از کابل‌هایی که با آن شکنجه شده و هم‌چنین ماکتی از زندان محل بازداشت خود در دادگاه حضور یافت. او دادگاه را در جریان جزئیات دیدار آخر خود با برادرش قرار داد.
وکیل محمد زند نیز گفته است که موکلش حمید نوری ملقب به عباسی را ‌چندین بار دیده است و سه بار در «دادگاه مرگ» حضور داشته است.
محمد زند، شاهد روز چهارشنبه این دادگاه، و برادرش رضا در سال ۱۳۶۰ در حالی که به ترتیب ۱۶ ساله و ۲۱ ساله بودند، دستگیر شدند. محمد به جرم هواداری از سازمان مجاهدین در دادگاهی سه دقیقه‌ای به حبس ابد محکوم شد. برادرش رضا نیز به همین جرم نخست به ده سال زندان محکوم شد، اما در سال ۱۳۶۷ اعدام شد.
شاهد در سال ۱۳۶۴ از زندان اوین به زندان گوهردشت منتقل شد. او شهادت داد که ششم مرداد ۱۳۶۷ پخش روزنامه در داخل بندشان قطع شد. محمد زند گفت که همان شب به همراه غلامحسین اسکندری، سیدحسین سبحانی، و یک نفر دیگر (که به گفته زند احتمالا مهران هویدا بود) توسط داوود لشکری از بند بیرون کشیده شدند و به شدت مورد شکنجه و ضرب و شتم قرار گرفتند. شاهد گفت که در جریان این ضرب و جرح دچار شکستگی دنده و شست پا شد.
شاهد گفت که روز جمعه هفتم مرداد تلویزیون‌ها را از بند خارج کردند و فردای آن روز او داود لشکری را دید که سلاح کمری بسته بود و فرغانی پر از طناب را به سمت سوله می‌کشید. شاهد گفت پس از دو سه ساعت صدای مرگ بر منافق بلند شد.
محمد زند شهادت داد که کشتار از روز هشتم مرداد با اعدام زندانیانی مثل جعفر هاشمی و دکتر محسن فخر فور مغربی آغاز شد.
شاهد گفت که در مجموع سه بار در مقابل هیات مرگ قرار گرفت که نخستین بار آن در پانزدهم مرداد ۶۷ بود. او گفت که روز سیزدهم مرداد به همراه تعدادی دیگر توسط داوود لشکری از بند خارج و به اتاقی برده شدند.
محمد زند در روز پانزدهم مرداد در راهروی مرگ نشانده شد و بعد توسط ناصریان در برابر هیات مرگ قرار گرفت. شاهد گفت در آنجا بود که خبر اعدام برادرش رضا را به او دادند و تهدیدش کردند که اگر شرایط هیات مرگ را نپذیرد خود او را هم اعدام خواهند کرد. شاهد در آن روز در مقابل مصطفی نیری، اشراقی، و پورمحمدی قرار گرفت.
شاهد گفت، همان روز حمید نوری را با یک دسته چشم‌بند در دستش دید که به همراه داوود لشکری از سمت حسینیه می‌آمدند. شاهد گفت او دیده است که حمید نوری نام ناصر منصوری، زندانی قطع نخاع شده، را خواند و او در حالی که روی برانکار خوابیده بود برای اعدام به سمت حسینیه بردند. به گفته او، ناصر منصوری پس از آن که مدتی برای این که جاسوسی کند و روابط و مناسبات داخل بند را به ماموران گزارش دهد تحت فشار قرار داشت برای این که تن به خیانت ندهد خود را از طبقه سوم محل سلول انفرادی‌اش به پایین انداخته و قطع نخاع شده بود.
محمد زند گفت که روزهای هجدهم و بیست و دوم مرداد دوباره در برابر هیئت مرگ قرار گرفت و سرانجام با برائت جستن از مجاهدین از اعدام نجات یافت. محمد زند بعد از رهایی از اعدام بارها برای این که همکاری با ماموران زندان را قبول کند مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت و حدود سه ماه در انفرادی نگه‌داری شد.
محمد زند شهادت داد که پدرش نیز در زمان تحویل گرفتن ساک و وسایل رضا برادر اعدام شده‌اش، سه بار در زندان اوین «اعدام مصنوعی» شد.
محمد زند در فروردین سال ۱۳۷۱ از زندان اوین آزاد شد و بعدها دوباره به سازمان مجاهدین پیوست.
به گفته وکیل مشاور، ماکت یا مدلی از زندان گوهردشت در روزهای آتی در دادگاه به نمایش گذاشته خواهد شد.

حميد نورى در استكهلم است و به صورت ویدیویی در جلسه دادگاه شهر دورس حضور داشت. او در نوامبر سال ۲۰۱۹ هنگام ورود به سوئد در فرودگاه استکهلم بازداشت شد و کیفرخواست علیه او پس از ۲۰ ماه بازداشت موقت صادر شد. نوری اتهامات علیه خودش را رد کرده است.
اهمیت دادگاه حمید نوری در این است که برای نخستین‌بار یکی از مقام‌های ‌امنیتی جمهوری اسلامی که در اعدام‌های جمعی سال ۶۷ شرکت داشته در خارج از کشور بازداشت شده و مورد محاکمه قرار گرفته است.
حمید نوری توسط شاهدان پرونده به عنوان دادیار زندان گوهردشت کرج و یکی از هشت عضو «هیات مرگ» در این زندان در جریان اعدام جمعی زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ شناسایی شده است.
موضوع مهم دیگر نقش ابراهیم رئیسی، رییس دولت سیزدهم جمهوری اسلامی در این پرونده است. رئیسی در دوران اعدام‌های تابستان ۶۷ معاونت دادستان را برعهده داشته و گفته می‌شود که یکی از چهار چهره اصلی «هیات مرگ» بوده است.
جلسه بعدی دادگاه فردا، روز پنج‌شنبه بیستم آبان به همراه شهادت مجید صاحب جم اتابکی از بازماندگان اعدام های تابستان ۱۳۶۷ و عضو سازمان مجاهدین خلق در دادگاه آلبانی برگزار خواهد شد.
روند محاکمه نوری تا آوریل سال آینده میلادی ادامه خواهد داشت.
***
حمید نوری ۹ نوامبر ۲۰۱۹ به دستور بخش جرایم سازمان یافته و بین‌المللی دادستانی سوئد در فرودگاه استکهلم دستگیر شد. بر اساس شهادت زندانیان سیاسی بازمانده از اعدام‌های گسترده تابستان ۱۳۶۷، او یکی از عاملان «مستقیم» این کشتار در زندان گوهردشت کرج بود. در ماه‌های گذشته اخبار مربوط به حمید نوری در رسانه‎های فارسی‌زبان خارج کشور و رسانه‌های سوئد، مورد بحث قرار گرفته است. محاکمه یک مقام پیشین جمهوری اسلامی ایران در یک کشور خارجی، آن‌هم به اتهام جرمی که سه دهه پیش در داخل کشور رخ داده، تجربه‌ای تازه برای همه دادخواهان است. توجه به مسیر حقوقی این پرونده تاریخی می‌تواند سرآغازی باشد برای پیگرد کیفری دیگر مظنونان خشونت‌های دولتی در ایران.
اتهامات حمید نوری بعضا در افکار عمومی و رسانه‌ها «جنایت علیه بشریت»، «نسل‌کشی»، «شکنجه» و حتی «جرم مستمر خودداری از تحویل جنازه‌ها» که در هیچ کشوری مدون نیست، گزارش شده‎ است.
واحد ملی مبارزه با جنایات سازمان یافته دادستانی سوئد از همان ابتدا، در بیانیه ۱۳ نوامبر ۲۰۱۹ خود، فهرست اتهامات منجر به بازداشت حمید نوری را چنین توصیف کرده است:
«یک شهروند ایرانی امروز بر اساس شواهد و اَدِله کافی موجب ظن قوی به ارتکاب جرم علیه قوانین بین‎المللی، جنایت فاحش و قتل عمد از ۲۸ ژوئیه تا ۳۱ اوت ۱۹۸۸ در تهران، ایران، توسط دادگاه ناحیه استکهلم بازداشت شده است.»
واضح است که از پنج جرم سنگین بین‎المللی شناخته شده در سطح جهان («جنایت علیه بشریت»، «نسل‌کشی»، «جنایت جنگی»، «شکنجه»، و «ناپدیدکردن قهری») دادستان سوئد هیچ یک را در فهرست اتهامات حمید نوری قرار نداده، حتی «جنایت علیه بشریت» را که سازمان‎های حقوق بشر صاحب‎نظر همگی اعدام‎های گسترده زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ را مصداق آن دانسته‎اند.
«جنایت علیه بشریت» یکی از جرایم بین‎المللی سنگین است که در اساسنامه رم ۱۹۹۸ دیوان کیفری بین‎المللی مدون شده است.
بند ۱ ماده ۷ این اساسنامه «جنایت علیه بشریت» را اَفعالی مانند قتل، شکنجه، تجاوز جنسی، و ناپدید کردن قهری می‎داند که در یک حمله گسترده یا نظام‎مند بر ضد یک گروه غیر‎نظامی و با علم به آن حمله ارتکاب یافته باشند. به موجب ماده ۲۵ این اساسنامه رفتارهایی که می‎توانند به مسئولیت فردی در «جنایت علیه بشریت» بیانجامد عبارتند از: ارتکاب واقعی جرم، مشارکت در انجام آن، تسهیل ارتکاب جرم، یا فرمان دادن ارتکاب یک جرم.
سوئد در ۲۸ ژوئن ۲۰۰۱ به اساسنامه رم دیوان کیفری بین‎المللی پیوست. اما پیگرد قضایی جرایم در سوئد، چه عادی و چه بین‎المللی، در صورتی ممکن می‎شود که مفاد آن ها ابتدا در قوانین داخلی مدون شده باشند. به همین خاطر امکان پیگرد کیفری اتهام بین‎المللی «جنایت علیه بشریت» تنها از سال ۲۰۱۴ با تصویب «ماده قانونی ۴۰۶ در مورد مجازات نسل‌کشی، جنایات علیه بشریت و جنایات جنگی» در این کشور میسر شد.
این قانون «جنایت علیه بشریت» را با تفاوت‎های کوچکی معادل اساسنامه رم تعریف کرده است. از زمان تصویب ماده قانونی ۲۰۱۴ نیز، دو پرونده با اتهام «جنایت جنگی» مشمول آن شده‎اند.
در سال ۲۰۱۴، سوئد با تصویب «ماده قانونی ۴۰۶ در مورد مجازات نسل‌کشی، جنایات علیه بشریت و جنایات جنگی» برای اولین بار جرم «جنایت علیه بشریت» را به فهرست عناوین کیفری خود اضافه کرد. این ماده قانونی با بازتعریف «جرایم جنگی» و «نسل‌کشی» تعاریف کامل‎تری را از آن‌ها در قوانین سوئد مدون کرد.
بنابر این علاوه بر جرم عادی «قتل عمد»، جرم بین‎المللی «جنایت جنگی» نیز جزو اتهامات حمید نوری است چرا که قانون مجازات عمومی سوئد «جرم علیه قوانین بین‎المللی» را نقض جدی «قوانین بشردوستانه بین‎المللی» تعریف کرده است.
اسناد اصلی «قوانین بین‎المللی بشردوستانه» کنوانسیون‌های چهارگانه ژنو مصوب ۱۹۴۹ و دو پروتکل الحاقی مصوب سال ۱۹۷۷ هستند. ماده ۳ مشترک در کنوانسیون‌های چهارگانه ژنو و پروتکل ۲ به حمایت از قربانیان در درگیری‎های مسلحانه غیر بین‎المللی اختصاص دارد.
دادگاه استکهلم، که به پرونده حمید نوری رسیدگی می‌کند، پیش‌تر در سال‎های ۲۰۱۲ و ۲۰۱۷ به دو پرونده با اتهامات مشابه در پرونده حمید نوری رسیدگی کرده است. در هر دو مورد حکم دادگاه حبس ابد بوده است.