بهرام رحمانی: نگاهی به کارنامه سیاه حکومت‌های پهلوی و جمهوری اسلامی در ایران! (بخش اول)

شخصی سازی فونت
  • کوچکتر کوچک متوسط بزرگ بزرگتر
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

بیش از یک قرن است که حکومت‌های پهلوی و جمهوری اسلامی ایران، هرگز اجازه نداده‌اند که آب خوش از گلوی اکثریت مردم ایران پایین برود. در این یک قرن، غیر از چند سال، حتی کم‌تر از انگشتان یک‌دست، مردم با مبارزه پیگیر خود و با پرداخت بهای گزاف، روزنه و فضایی باز کرده‌اند که مزه آزادی را بچشند بلافاصله با سرکوب و سانسور و کشتار حکومت‌ها مستبد دیکتاتورها مواجه شده‌اند و در میان انبوهی تباهی و ظلمت زیسته‌اند.

اگر امروز واقع‌بینانه و بدون تحریف و غلوگویی به کارنامه حکومت‌های پهلوی و جمهوری اسلامی ایران، نگاهی بیاندازیم به این نتیجه منطقی می‌رسیم که این حکومت‌ها، یعنی چه از نوع سلطنتی و چه ولایت فقیهی، رفتار بسیار وحشیانه و غیرانسانی با شهروندان سراسر ایران داشته‌اند؛ این حکومت‌ها ثروت‌ها و منابع کشور را مانند ملک و ارث پدری خود می‌بینند و به خود حق می‌دهند هرکسی حتی کوچک‌ترین انتقادی به رفتار و مناسبات و سیاست و ایدئولوژی آن‌ها داشته باشد زندانی و شکنجه کنند؛ به دست جوخه‌های مرگ بسپارند و هر طوری خواستند ثروت‌های جامعه را خرج کنند و به یغما ببرند. به این دلیل، هر کسی و هر جریانی به این حکومت‌ها نزدیکی کند؛ به آن‌ها و یا به جناح‌ها و بقایای آن‌ها نزدیک شود و از آن‌ها دفاع نماید آگاهانه و ناآگاهانه به همه جنایات این حکومت‌‍‌ها صحه می‌گذارد و در مقابل جنبش‌های آزادی‌‌‌خواه و برابری‌طلب و مردم آزاده قرار می‌گیرد.
به‌خصوص در یک سال و نیم اخیر، در دوره جنبش انقلابی «زن، زندگی، آزادی»، تعدادی از عناصر جمهوری اسلامی از ایران به خارج آمده و به سلطنت‌طلبان و رسانه‌های حامی آن پیوسته‌اند. هم‌چنین برخی از افراد سرخورده سیاسی در خارج کشور به این جریان روی آورده‌اند تا شاید به نان و نوایی برسند. چرا که رضا پهلوی، فرزند شاه سابق ایران، یعنی شاهی بدون ‌تاج و تخت و بی‌قدرت‌، حتی با پنج نفر دیگر کمیته‌ای تشکیل دادند و در تخیلات بیمارگونه خود، نمایش مضحک «رهبری» یک جامعه ۹۰ میلیونی را به صحنه سیاسی جامعه خارج کشور آوردند. اتوبوس مجانی راه انداختند اما کسی سوار نشد تا این که راننده‌اش خوابش برد. اما با سرکوب‌های وحشیانه این جنبش توسط جمهوری اسلامی، سلطنت‌طلبان  هم شعار «زن، زندگی، آزادی» را به شعار ارتجاعی «مرد، میهن، آبادی» تغییر دادند و هم عربده‌کشان شعار «مرگ بر سه مفسد، ملا، چپ، مجاهد» را سر دادند.
شاه‌پرستان سال گذشته، چهره منفور «پرویز ثابتی» این عنصر مخوف ساواک را در یکی از تجمعات خود در آمریکا، رونمایی کردند و تلویزیون «منو و تو» نیز دوربین خود را دربست در مقابل او قرار داد تا هرچه خواست علیه نیروهای مخالف شاه و در دفاع از سلطنت دیکتاتوری پهلوی بگوید. اکنون پرخاشگری و حتی حملات فیزیکی عناصری از شاه‌پرستان به خلق‌های تحت ستم ایران مانند مردم کرد و بلوچ‌ها و... نیروهای چپ و مجاهد به سیاست روزمره این‌ها تبدیل شده است. برخی از این عناصر هر جا بلندگو و میکروفونی گیر می‌آورند فرهنگ لمپنی خود را به نمایش می‌گذارند و هر آن‌چه به دهان‌شان می‌آید با خشم و بغض‌آلود نثار نیروهای چپ و مجاهد می‌کنند و مکررا خواهان اعدام پنجاه و هفتی‌ها می‌شوند در حالی که چنین خشمی به جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران آن ندارند.
برای نمونه در میزگردی که اخیرا بی‌بی‌سی فارسی به‌مناسبت ۲۲ بهمن سالگرد انقلاب ۵۷ برگزار کرده بود از جمله تقی‌زاده و خانم ناهید بهمنی شرکت داشتند که تقی‌زاده بی‌شرمانه به خانم بهمنی گفت: «این کرد تجزیه‌طلب»! اما خانم بهمنی هم‌زبان و هم‌جهت با سلطنت طلب‌ها روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، یعنی روز سرنگونی حکومت دیکتاتوری محمدرضا پهلوی را روز «سیاه» ‌نامید. خانم بهمنی از اعضای سازمان عبدالله مهتدی است که سال گذشته با جان باختن مهسا‌(ژینا) امینی در گشت ارشاد و به دنبال آن راه افتادن جنبش اعتراض علیه جمهوری اسلامی، یکی از اعضای کمیته شش نفره با رضا پهلوی بود. اما طولی نکشید که این کمیته از هم پاشید. پس از این جدایی، سلطنت‌طلبان چشم خود را بستند و بدترین فحش و ناسزاها را به پنج نفر این کمیته دیگر دادند.
ائتلاف شش نفره «حامد اسماعیلیون، مسیح علینژاد، نازنین بنیادی، شیرین عبادی، عبدالله مهتدی و رضا پهلوی»، تحت نام «همبستگی برای دموکراسی و آزادی در ایران» یا «منشور مهسا» بیش از ۴۳ روز دوام نیاورد و از هم پاشید.
اتفاقا تنها کسی که در این کمیته رضا پهلوی بودند عبدالله مهتدی بود. هم‌چنین عبدالله مهتدی یکی از زندانیان سیاسی حکومت پهلوی و ساواک بود و... در حالی که نه ناهید بهمنی و نه عبدالله مهتدی نماینده مردم کرد نبودند و نیستند و تنها از سوی سازمان خود سخن می‌گویند. اما سلطنت‌طلبان با سوء‌استفاده از همکاری و جدایی رضا پهلوی و عبدالله مهتدی، حملات خود را بر علیه مردم حق‌طلب و آزادی‌خواه کرد گسترش دادند. در حالی که یکی از شعارهای دایمی و اصلی جنبش انقلاب «زن، زندگی، آزادی» در ایران، «کردستان، چشم چراغ ایران» بود. جنبشی که از کردستان آغاز شد و به سرعت تمام جامعه ایران را فراگرفت و شهرت جهانی پیدا کرد.
درست در همین دوره، بحث تحریم سپاه پاسداران و این که دولت‌ها و اتحادیه اروپا، سپاه پاسداران جمهوری اسلامی تحریم کنند با مخالفت شدید چهره‌های سرشناس و قدیمی سلطنت‌طلبان مانند امیر طاهری و شهریایر آهی قرار گرفت. دلیلش این است که آن‌ها در دشمنی با انقلاب و انقلابیون، امیدشان به سپاه پاسداران و ارتش و مداخله خارجی است که کودتا کنند و حکومت سلطنتی را احیا کنند.
هدف این مطلب، نقد و بررسی و یادآور اعمال و رفتار غیرانسانی حکومت‌های ایران در یک قرن اخیر به ویژه برای نیروی جوان است.

 

از کودتا تا سلطنت و اخراج رضاشاه از ایران
با تحریک و همکاری استعمار انگلیس بر علیه آخرین شاه قاجار و با کودتا به حکومت ۱۲۵ ساله این سلسله پایان داده شد. رضا خان، بعدا تلاشی نافرجام کرد تا به حکومت نظامی خود، رنگ و لعاب جمهوری دهد اما موفق نشد.
غلامرضا، فروردین ۱۲۵۷ هجری شمسی از همسر دوم عباسعلی داداش‌بیگ به نام نوش آفرین آیرُملو از اهالی گرجستان که بیش از ۴۰ سال از او کوچک‌تر بود، در منطقه آلاشت سوادکوه استان مازندران متولد شد. عباس‌علی خان، هم‌چون پدرش مرادعلی خان فردی نظامی در قشون سلسله قاجار بود که در جنگ ایران با انگلستان معروف به جنگ هرات که افغانستان درگرفت، کشته شد.
او در فوج سوادکوه بود که در آبان ۱۲۵۷ در هشت ماهگی غلامرضا به دلیل بیماری لاعلاج و ناشناخته درگذشت و مادرش نوش‌آفرین به دلیل گرجی بودن مورد آزار و بدرفتاری خانواده عباسعلی که سوادکوهی بودند، قرار گرفت و ناچار شد طفل خود را به تهران آورد تا در خانه برادرش حسین آقا که خیاط قزاق‌خانه بود، غلامرضا را بزرگ کند.
غلامرضا دوران کودکی و نوجوانیش را تحت سرپرستی دایی و مادرش سپری کرد. او به دلیل رابطه خوب داییش در خیاطی قزاق‌خانه، در ۱۵ سالگی وارد بریگاد قزاق شد و به‌عنوان نظامی ساده، مشغول کار شد.
غلامرضا که رضا صدایش می‌زدند، اولین مسئولیتش وکیل باشی گروهان شصت تیر بود. او بعدها در این مسئولیت به «رضا شصت تیر» شهرت یافت. توانایی نظامی‌گری رضا شصت تیر، به‌تدریج مورد توجه برخی صاحب‌منصبان از جمله عبدالحسین میرزا فرمانفرما از شاهزادگان قاجار به او شد. رضا به زودی مسئول مسلسل ماکسیم شد و در خانواده فرمانفرما به «رضا ماکسیم» معروف گردید.
رضا ماکسیم، پس از گذران دوران کودکی و نوجوانی به فکر ازدواج افتاد. چهار بار ازدواج کرد و حاصل این ازدواج‌ها ۱۱ فرزند بود. همسر اول رضا دختری همدانی به‌نام «صفیه» بود. او در زمان، خدمت سربازی در آتریاد‌(یگان نظامی) همدان با صفیه ازدواج کرد اما پس از یک سال او را طلاق داد. علت این طلاق، همراه شدن او با آتریاد همدان و اعزام به جبهه جنگ قفقاز بود.
همسر دوم رضا، تاج الملوک آیرُملو نام داشت که تاریخ‌نگاران عموما از او به‌عنوان همسر اول رضا یاد می‌کنند. آینده رضا و سرنوشت سیاسی و اجتماعی او با این ازدواج رقم خورد. پدر تاج الملوک آیرُملو، سرتیپ اول سپاه قزاق و از نظامیان طرفدار تزار روسیه بود که پس از روی کار آمدن بلشویک‌ها به ایران گریخت و خود را تسلیم انگلیسی‌ها کرد.
تاج‌الملوک آیرُملو، ملکه ایران در دوران سلطنت رضاشاه و مادر محمدرضا پهلوی در کتاب خاطراتش شرح جامعی از آشنایی خود با رضا داد. از جمله نوشت: «رضا سرباز زیردست پدرم تیمور آیرُملو بود و در جبهه قفقاز هنگامی که گروهی از قزاق‌ها که پدرم نیز در بین آنان بود تحت محاصره نیروهای ارتش سرخ شوروی قرار داشتند، رضا که مسئول یک قبضه مسلسل بود محاصره را شکست و جان پدر را از خطر مرگ نجات داد. پس از این حادثه، رضا مورد توجه پدرم قرار گرفت و او را به فرماندهی قوای نظامی قزوین منصوب کرد و پس از مدتی من را به عقد او درآورد.»
ازدواج با همسر دوم برای رضا که قزاقی ساده بود اتفاق بسیار مهم و سرنوشت‌سازی بود. او با این ازدواج، تحت حمایت‌های پدرزنش مراتب رشد و ترقی در نظام را به سرعت طی کرد و به فرماندهی آتریاد‌(یگان نظامی) قزوین رسید.
اهمیت این ازدواج، تیمور پدر تاج‌الملوک، از افسران صاحب نفوذ سپاه قزاق و از نظامیان طرفدار تزار روس بود که پس از روی کار آمدن بلشویک‌ها از منطقه قفقاز که براساس قرارداد ترکمنچای برای همیشه از خاک ایران جدا و به خاک روسیه ضمیمه شد، به ایران آمد و به سفارت انگلستان در تهران پناهنده شد.
کتاب «سیدضیاء، مرد اول یا مرد دوم کودتا»، شرحی مفصل از گفته‌ها و ناگفته‌های تاریخ معاصر ایران به قلم صدرالدین الهی که مبتنی بر مجموعه مصاحبه‌های وی با سیدضیاء‌الدین طباطبایی رییس‌الوزرای دولت کودتا و سایر شخصیت‌های سیاسی تاثیرگذار در دوران قاجار و پهلوی نوشته شد.
بخش مهم این کتاب، به مصاحبه الهی با سیدضیاء اختصاص دارد که حدود دو دهه بعد از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ در خانه روستایی خود الهی انجام شد. این کتاب بعدا به آمریکا برده شد و توسط انتشارات شرکت کتاب در لس‌آنجلس به چاپ رسید.
سیدضیاء طباطبایی، فرزند یک مجتهد تبریزی است. مظفرالدین میرزای قاجار که آن زمان ولیعهد بود به دیدن پدر می‌رود و پسر متعجب است که چرا پدر به دیدن ولیعهد نمی‌رود؟ پاسخ پدر دنیا دیده چنین است: «فرزندم، او به دیدن من می‌آید تا مگر از صفای خانه من بهره‌ای برگیرد. من چرا به دیدن او بروم که در بازگشت دامن قبایم آلوده به رنگ ستم باشد؟»
مرد اول کودتا از همان خانه پدری در آب انقلاب مشروطه، غوطه می‌خورد گو این‌که کارهایش پس از کودتا با هدف‌های انقلاب مشروطه جور در نمی‌آید. تمام روزنامه‌ها را در صبح روز کودتا توقیف می‌کند اما در مصاحبه با مولف کتاب به نون و القلم سوگند می‌خورد که هیچ وقت برای قدرت از طریق روزنامه، پول خرج نکرد. «من همیشه این حربه کهنه قدیمی را دوست دارم، من عاشق روزنامه هستم.»
الهی در بخشی از این مصاحبه طولانی از سیدضیاء درباره نحوه آشنا شدنش با رضا پرسید و او پاسخ داد: برای نخستین بار کلنل کاظم‌خان سیاح، رضا را به من معرفی کرد. کلنل گفت یک افسر قزاق پیدا کرده‌ام که به درد کار ما می‌خورد. هم قد بلند است، هم بد اخم، هم پر هیبت، هم افسرهایش دوستش دارند، فقط باید رویش فکر کرد.
الهی هم‌چنین از او می‌پرسد: یعنی سیدضیاء چاره‌ای جز انتخاب همین افسر که به او هشدار داده بودند سوادی هم ندارد، نداشت؟ و سیدضیاء پاسخ داد: افسرهای باسواد آن روز ما از او ترسوتر بودند و افسرهای شجاع ما از او بی‌سوادتر. رضاخان معدل افسر معمولی و مقبول آن روز بود.
رضا که به لطف حمایت‌های پدرزنش از یک قزاق ساده و مسئول مسلسل به مقام فرماندهی سپاه قزوین رسیده بود وضعیت نابسامان اجتماعی و بی لیاقتیهای احمدشاه قاجار را بهترین زمان برای پیاده کردن ایده دیرین خود و رایزنی با انگلیسی‌ها برای رسیدن به قدرت و سرنگون کردن سلسله قاجار دید. او سوم اسفند ۱۲۹۹ با قشون قزوین به سمت تهران قشون کشی کرد و پس از فتح تهران به سرعت کلانتری‌ها، وزارتخانه‌ها، پست‌خانه‌ها و ادارات دولتی و مراکز حساس تهران را تسخیر کرد.
ورود قزاق‌های تحت فرماندهی رضاخان به تهران پایانی بود بر ۱۲۵ سال حکومت سلسله قاجار بر ایران. قزاق‌های رضا خان با ورود به تهران دروازه‌های شهر را بستند و سفارتخانه‌ها را محاصره کردند و اجازه ندادند کسی به این مکان‌ها پناهنده شود بعد از آن کلیه تلفن‌ها و خطوط ارتباطی داخل و خارج کشور را قطع کردند.
در این روز زد و خوردهای پراکنده‌ای اتفاق افتاد و تعدادی نیز کشته و زخمی شدند اما به دلیل تطمیع و هماهنگ بودن فرمانده نیروهای ژاندارم و دیگر محافظان شهر تهران توسط انگلیسی‌ها، رضاخان و نیروهایش مشکل جدی برای فتح تهران نداشتند.
بر اساس اسناد تاریخی عملیات کودتا در ظاهر به دلیل قلدری و نافرمانی رضا خان از مافوق قاجار خود اتفاق افتاد اما در حقیقت این سفارت انگلستان بود که نبض عملیات کودتا را در دست داشت. سیاست‌مداران انگلیسی دربار احمدشاه با تحریک و حمایت از رضاخان زمینه کناره‌گیری احمدشاه از تاج و تخت را به وجود آوردند و خشونت و دیکتاتوری نظامی رضاخان در تهدید و تطمیع مجلس شورای ملی و دیگر درباریان شاه قاجار در نهایت موجب شد در سوم اسفند ۱۲۹۹ کودتای رضاخان با دو بازوی نظامی که با خود رضاخان بود و بازوی سیاسی که بر عهده سیدضیاءالدین طباطبایی گذاشته شده بود، به سرانجام برسد.
رضاخان به محض تصرف تهران، در اولین انتصاب، کلنل کاظم‌خان را به فرمانداری نظامی تهران منصوب کرد. در این روز نیروهای قزاق تمامی زندانیان سیاسی و مخالف قاجار را آزاد کردند اما همزمان موج تازه‌ای از بازداشتها از جمله ناراضیان و شخصیت‌های سیاسی منتقد اعم از ناراضیان حکومتی، نمایندگان مجلس و سایر درباریان را آغاز کردند. تمام وزرای کابینه سپهدار رشتی به غیر از خود او بازداشت شدند. همزمان احمدشاه و محمدحسن میرزا‌(ولیعهد) به کاخ فرح‌آباد گریختند و سپهدار رشتی، صدراعظم به سفارت انگلستان در تهران پناهنده شد. بقیه بازداشت‌شدگان که تعداد آنان ۴۰۰ تا ۵۰۰ نفر تخمین زده شد، شاهزادگان، رجال، روزنامه‌نگاران، نمایندگان مجلس، صدراعظم‌های سابق و وزیران اسبق بودند. در مراحل بعد جمعی از بازداشت‌شدگان محکوم به زندان، جمعی از آنان تبعید و بقیه آزاد شدند.
رضاخان برای اعلام تغییر سلطنت و تثبیت حکومت خود اعلامیه‌ای در ۹ بند تحت عنوان «حکم می‌کنم» منتشر کرد و به در و دیوار شهر نصب کرد. بر اساس این اعلامیه تمامی ادارات دولتی و روزنامه‌ها تعطیل شدند و به جز دوایر تامین ارزاق به هیچ اداره یا مغازه‌ای اجازه کسب داده نشد.
مفاد این اعلامیه، چنین بود: «حکم می‌کنم مواد مطروحه ذیل را مردم تهران نصب‌العین قرار داده و فرداً فرد تشریک مساعی نمایند و در صورت تخلف شدیداً عقوبت خواهند شد. تمامی اهالی شهر تهران باید ساکت و مطیع امر نظامی باشند. حکومت نظامی در شهر برقرار و از ساعت هشت بعدازظهر غیر از افراد نظامی و ماموران انتظامی شهر کسی نباید در معابر عبور نماید. کسانی که از طرف قوای نظامی و پلیس مظنون به مخل آسایش و انتظامات واقع شوند فوراً جلب و مجازات سخت خواهند شد. تمامی روزنامه‌جات و اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلی موقوف و بر حسب حکم و اجازه‌ای که بعداً داده خواهد شد، باید منتشر شوند. اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه به کلی موقوف، در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم باشند با قوه قهریه متفرق و جلب خواهند شد.
تا دستور ثانوی تمام مغازه‌های مشروب‌فروشی و تئاترها و قمارخانه‌ها و کلوپ‌ها تعطیل است و هر کسی مست دیده شود به محکمه نظامی جلب خواهد شد. تا زمانی که دولت تشکیل نشده است، ادارات و دوایر دولتی به استثنای اداره ارزاق، تعطیل خواهند بود، پستخانه و تلگراف‌خانه و تلفون‌خانه هم مطیع این حکم خواهند بود. کسانی که در اطاعت از موارد فوق سرپیچی نمایند، به محکمه نظامی جلب و به سخت‌ترین مجازات خواهند رسید. «کاظم‌خان» به سمت کماندانی شهر انتخاب و معین می‌شود و مامور اجرای مواد فوق است.»
در عصر روز کودتا، نورمن، سفیر انگلستان در تهران با احمدشاه آخرین پادشاه قاجار ملاقات کرد و به شاه گفت تنها راهی که برایش باقی مانده این است که با سرکردگان کودتا دیدار کند و خواسته‌های آنان را قبول کند و تاکید کرد که این تنها راه باقی مانده است.
در این روز نورمن طی تلگرافی به لرد کرزن، وزیر خارجه بریتانیا نوشت: «بسیاری از کسانی که توسط قزاق‌ها دستگیر شده‌اند، تحریک‌کننده، توطئه‌گر و ضدانگلیسی هستند و این موجب رضایت ماست.»
پیرو تهدیدات سفیر انگلستان، احمدشاه در غروب سوم اسفند ۱۲۹۹ سرگرم نوشتن احکام جداگانه رضاخان پهلوی و سیدضیاءالدین طباطبایی شد. او احکام را صبح روز بعد منتشر کرد. رضاخان به فرماندهی کل قوا منصوب و لقب «سردار سپه» گرفت و سیدضیاءالدین مامور تشکیل کابینه شد. در حکم احمدشاه راجع به سیدضیاء که خطاب به استانداران و فرمانداران سراسر کشور انتشار یافت آمده بود: «حکام ایالات و ولایات در نتیجه غفلت‌کاری و لاقیدی زمامداران دوره گذشته که بی‌تکیلفی عمومی و تزلزل امنیت و آسایش را در مملکت فراهم نموده، ما و تمامی اهالی را از فقدان هیات دولت ثابتی متاثر ساخته بود، مصمم شدیم که با تعیین شخص دقیق و خدمت‌گزاری که موجبات سعادت مملکت را فراهم نماید، به بحران‌های متوالی خاتمه دهیم بنابراین به اقتضای استعداد و لیاقتی که در جناب میرزا سیدضیاءالدین سراغ داشتیم عموم خاطر خود را متوجه معزی‌الیه دیده، ایشان را به مقام ریاست وزراء انتخاب و اختیارات تامه برای انجام وظایف خدمت ریاست وزرایی به معزی‌الیه مرحمت فرمودیم.»
غلامرضا در طول زندگیش به القاب مختلفی خوانده شد. او در جوانی به نام ناحیه‌ای که از آن برخاسته بود «رضا سوادکوهی»، با ورود به نظامی‌گری به دلیل استفاده از مسلسل ماکسیم به «رضا ماکسیم»، بعدها به «رضاخان» و «رضا میرپنج» و «رضا قلدر»، پس از فائق آمدن بر جنبش جنگل «رضاخان امیرپنجه مازندرانی»، پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ «سردار سپه»، بعد از رسیدن به پادشاهی و گزیدن نام خانوادگی پهلوی به «رضاشاه پهلوی» و پنج سال بعد از مرگش «رضاشاه کبیر» خوانده شد.
 
در خاطرات تاج الملوک‌(همسر رضاشاه) آمده است که :
«موقعی که ما به ملاقات هیتلر رفتیم آقای محتشم السلطنه اسفندیاری هم حضور داشت. هیتلر با من و اشرف و شمس دست داد و از من حال و احوال رضا را پرسید. از طرف سفارت ایران یک مرد جوان به‌عنوان دیلماج حضورداشت که مطالب هیتلر را برای ما و حرف‌های ما را برای هیتلر ترجمه می‌کرد.
ما برای هیتلر چند هدیه برده بودیم که عبارت بود از دو قطعه قالی نفیس ایرانی و مقداری پسته رفسنجان
حاج محتشم السطنه اسفندیاری قالی‌ها را در جلوی پای هیتلر بازکرد و شروع به توضیح کرد.
هیتلر خیلی از نقش قالی‌ها و بافت و رنگ آن‌ها خوشش آمد. روی یک قالی که در تبریز بافته شده بود عکس خود هیتلر بود. روی قالی دیگر هم علامت آلمان را که عبارت از صلیب شکسته بود نقش کرده بودند.
از مطالب هیتلر دستگیرمان شد که باورش نمی‌شود این تصاویر ظریف را با دست بافته باشند.
هیتلر هم متقابلا سه قطعه عکس خود را امضاء کرد و به من و دخترانم داد.
دیلماج سفارت گفت:
«آقای هیتلر می‌گویند متاسفانه پیشوای آلمان مثل شاه ایران ثروتمند نیست و نمی‌تواند متقابلا هدیه گران‌قیمت به ما بدهد و از این بابت معذرت می‌خواهند!»‌(کتاب خاطرات ملکه پهلوی، موسسه انتشارات به آفرین، ۱۳۸۰)

رضا شاه با آن افکار و سیاست‌های فاشیستی خود، در تمام دوران حاکمیت استبدادی‌اش تمام جنبش‌های آزادی‌خواه سراسر ایران را به بی‌رحمانه‌ترین شکلی سرکوب و نابود کرد. از حمله‌ ارتش رضاشاه به لرستان و بمباران شهرهای این استان تا قتل‌عام مردم شمال، آذربایجان، کردستان، سیستان و بلوچستان، اعراب خوزستان، و هم‌چنین کشتار چهره‌های سرشناس و مردمی بختیاری و قشقایی تا غارت اموال و تصاحب املاک مردم مازندران و … را در کارنامه‌ این پدر تاجدار و پسرش محمدرضا ثبت شده است. بنابراین سابقه‌ تاریخی، بسیاری از خلق‌های تحت ستم این مناطق به خصوص با ممنوع کردن تدریس در این مناطق به زبان‌های مادری، از هر دو حکومت پدر و پسر پهلوی‌ها نفرت دارند.
ایران در سوم شهریور ۱۳۲۰ در کشاکش جنگ دوم جهانی، به دلیل همکاری رضا شاه و هیتلر به اشغال متفقین درآمد. رضا شاه ۲۵ شهریور با فشار متفقین، ناچار شد از مقام خود استعفا دهد. چرا که رضا شاه در طول جنگ جهانی دوم، در بلوک حکومت آلمان فاشیستی به رهبری هیتلر قرار داشت.

 
کنفرانس تهران

روزهای پنجم تا دهم آذر ماه ۱۳۲۲، تهران میهماندار سران سه کشور، روزولت رئیس جمهور امریکا، استالین رئیس شورای کمیسرهای اتحاد جماهیر شوروی و وینستون چرچیل نخست وزیر انگلستان شد. سران سه کشور متفق پس از یک نشست چهار روزه که به «کنفرانس تهران» شناخته شده‌ است، درباره نقشه نظامی برای پایان دادن جنگ و ساماندهی دنیای پس از جنگ گردهم آمدند.
این گردهم‌‌آیی پس از پیروزی ارتش سرخ بر ارتش آلمان در استالینگراد بود. محمدرضا پهلوی شاه ایران به این کنفرانس دعوت نشد. دستاورد کنفرانس تهران برای ایران اعلامیه‌ای بود که در ۹ آذر ۱۳۲۲ آمریکا، انگلیس و شوروی امضاء کردند که تمامیت ارضی ایران را محترم می‌شمارند و ایران پشتیبانی اقتصادی دریافت خواهد کرد که خسارت‌های جنگ را جبران کند. آلمان‌ها در جبهه استالینگراد از پیشروی بازماندند و در بیش‌تر بخش‌های استالینگراد جنگ از فرم پدافند نیروهای شوروی به فرم آفند‌(حمله) و یورش ارتش شوروی درآمد. نیروی جنگی ایتالیا در تیرماه ۱۳۲۲ از پای درآمد و حکومت جدید آن کشور به ریاست بادوگلیو به آلمان اعلان جنگ داد و در کنار متفقین قرار گرفت. سران دولت‌های بزرگ متفق برای بررسی فرجام و بازده کوشش‌های مشترک جنگی و هماهنگ ساختن تلاش‌های آینده نیاز به گردهمایی داشتند و بنا به پیشنهاد استالین تهران را برای این کنفرانس برگزیدند.
روزنامه‌های تهران ۴ روز بعد از برگزاری کنفرانس تهران خبر آن را منتشر کردند. بنابراین، نه مطبوعات و نه شاه ۲۴ ساله و دولت وقت ایران هم از ماجرای برگزاری کنفرانس اطلاع چندانی نداشتند. این را می‌شود از صحبت‌های علی سهیلی، نخست‌وزیر وقت ایران که سه‌روز پس از اتمام کنفرانس متفقین در تهران، برای اولین‌بار در جلسه با مدیران کشور و مطبوعات به صورت رسمی از برگزاری این کنفرانس می‌گفت، فهمید. سهیلی ۱۲ آذر در تالار وزارت خارجه گفت: «در ۲۹ آبان‌ماه ۱۳۲۲ آقای کاردار شوروی ملاقاتی از اینجانب نموده و موضوع تشکیل کنفرانس سه دولت را اطلاع داد‌(سهیلی بعدا می‌گوید که در این جلسه اسمی از افراد حاضر در نشست به او اعلام نشده است) ... روز چهارم آذرماه سفارت کبرای شوروی خبر ورود مارشال استالین، مولوتف کمیسر خارجه و همراهان را اطلاع داد و نامه‌ زیر را به آقای ساعد، وزیر امور خارجه رسانید. متن نامه سفارت کبرای شوروی چنین است: «آقای وزیر؛ افتخار دارم به اطلاع شما برسانم که امروز ۲۶ نوامبر‌‌(جمعه ۴ آذر ۱۳۲۲) مارشال یوسف ویساریوتویچ استالین، رئیس کمیسرهای ملی اتحاد جماهیر سوسیالیستی و کمیسر امور خارجه آقای ویاچسلاو میخائیلویچ مولوتف با نمایندگان هیات اعزامی شوروی وارد تهران شدند.» ... همان روز اطلاع دیگری رسید که روزولت، رئیس‌جمهور دولت متحده‌ آمریکا و چرچیل نخست‌وزیر انگلستان هم روز پنجم وارد خواهند شد و روز پنجم آذر هم وارد شدند.»‌(روزنامه اطلاعات، ۱۳ آذر ۱۳۲۲) سران دولت‌های متفق به تهران که تحت اشغال آن‌ها بود آمدند تا توافق نهایی را برای ضربه زدن به آلمان داشته باشند. گفته می‌شود روزولت، چرچیل و استالین دو تصمیم در این رابطه در تهران گرفتند. اول ایجاد یک جبهه جدید برای پیاده کردن قوای آمریکایی، انگلیسی، کانادایی و فرانسوی در سواحل نورماندی فرانسه و دوم یک ضدحمله بزرگ توسط ارتش شوروی به نیروهای آلمانی با هدف بیرون راندن قطعی آلمانی‌ها از خاک شوروی. هم‌چنین گفته می‌شود روزولت در کنفرانس تهران معتقد بوده راهی جز تجزیه آلمان برای پایان جنگ وجود ندارد و شوروی و انگلیس هم در این زمینه مخالفتی با او نداشتند.‌(فصلنامه تاریخ روابط خارجی وزارت امور خارجه)
هرچند نفس برگزاری این کنفرانس بدون اطلاع حاکمیت ایران «نقض استقلال ملی» محسوب می‌شد حتی متفقین برخلاف تعهدشان تا چند سال بعد خاک ایران را ترک نکردند و هیچ خسارت و غرامتی هم برای ویرانی‌های جنگ به ایران پرداخت نکردند.
به این ترتیب محمدرضا پهلوی و دولت علی سهیلی نه نقشی در تعیین تهران به‌عنوان میزبان کنفرانس متفقین ایفا کردند و نه تاثیری در محتوای نشست داشتند، اما پس از انتشار خبر برگزاری این کنفرانس در تهران سعی کردند حضور سران ۳ کشور بزرگ جهان در تهران و برنامه‌ریزی برای پایان جنگ جهانی دوم را «بزرگ و افتخارآمیز» جلوه دهند.
در حالی که چرچیل و روزولت با وجود دعوت شاه، با او دیدار نکردند ولی شاه که هیچ عزت نفسی در خود سراغ نداشت، به دیدار آن‌ها رفت. ملاقات شاه با روزولت در اتاق محل استقرار وی و با چرچیل در حیاط سفارت تنها به‌‌مدت چند دقیقه طول کشید. شاه کشور سر راه چرچیل قرار گرفت و بعد از اعلام خوش آمد به اشغالگران کشورش ملتمسانه تقاضای تغییر محل تبعید پدرش را کرد، چرا که آب و هوای جزیره موریس را برای رضاشاه سازگار نمی‌دانست.
تنها استالین دعوت شاه را پذیرفت و آن نیز بعد از اصرار یکی از اطرافیان شاه به نام احمد علی سپهر‌(مورخ‌الدوله) بود. مورخ الدوله از سفیر شوروی خواهش کرد به استالین بگوید که «ایشان دیداری با شاه بکند؛ زیرا حال که نه چرچیل و نه روزولت به دیدن او نمی‌روند اگر ایشان بروند اثر فوق‌العاده‌ای بر وی خواهد داشت.»
این دیدار که با خواهش و تمنا در کاخ مرمر در مدتی کم‌تر از نیم ساعت صورت گرفت خالی از تحقیر نبود. استالین ملاقات خود را مشروط به این کرد که از در ورودی محوطه تا کاخ ساختمان را گارد استالین محافظت کند و گارد شاه برداشته شود.
به گفته گئورگ وارطانیان وقتی استالین وارد تالار سلطنتی شد، شاه به سمت او رفت و سعی کرد دست او را ببوسد ولی استالین اجازه این کار را به او نداد و او را بلند کرد. در طی این دیدار، محمدرضا که موقعیت خود را متزلزل می‌دید با نگرانی از رهبر شوروی پرسید آیا وی و اتحاد شوروی با سلطنت او مخالف هستند یا خیر؟ استالین پاسخ داد «امپریالیست‌ها تا روزی که یک قطره نفت در ایران و خاورمیانه موجود است این منطقه را رها نخواهند کرد و اتحاد شوروی قصد ندارد با امپریالیست‌ها وارد جنگ شود.»
استالین با این سخن، موقعیت دست‌نشانده بودن شاه را گوشزد کرد. چنان‌چه تاج الملوک مادر محمدرضا شاه در این باره گفته است: «ما معنای این حرف را خوب نفهمیدیم و فکر کردیم که استالین ما را به عدم مداخله شوروی در امور ایران مطمئن کرده است، اما بعدا مرحوم قوام السلطنه به ما گفت استالین خیلی صریح شاه جوان را عامل امپریالیست‌ها معرفی کرده و در واقع به ما صراحتا توهین کرده است.»
هرچند رفتار استالین با شاه در مقایسه با چرچیل و روزولت محترمانه‌تر به‌نظر می‌رسد، ولی باید توجه داشت که این رفتار بی‌غرض نبود. سران غرب شاه را جزء مهره‌های شطرنج خود می‌دانستند و نیازی به توجه بیش‌تر به او ندیدند اما استالین با این‌که در آن زمان با آمریکا و انگلیس در یک جبهه بود، می‌دانست که در آینده‌ای نه چندان دور به علت تضاد منافع با غرب درگیر خواهد شد و به همین دلیل، تقاضای شاه را برای ملاقات پذیرفت و همین مسئله موجب ناراحتی سران غرب شد. به گفته محمد ساعد وزیر خارجه وقت «وقتی سران آمریکا و انگلیس از تصمیم روس‌ها برای ملاقات با شاه اطلاع یافتند، خیلی ناراحت شدند.» شاه ملاقات با استالین را مهم‌ترین دیدارش خواند و همیشه این محبت استالین را به خاطر داشت.
فردای آن روز محمدرضا پهلوی در جمع نمایندگان مجلس شورای ملی و در حالی که ایران به اشغال متفقین درآمده بود، سوگند یاد کرد.
وقتی استعفانامه رضاشاه در مجلس خوانده می‌شد، او در راه اصفهان بود تا به جمع خانواده‌اش از جمله ملکه عصمت همسر، شمس و فاطمه دختران رضاشاه و هم‌چنین علیرضا، عبدالرضا، غلامرضا و حمیدرضا پسران شاه و نیز فریدون جم پسر وزیر دربار و شوهر شمس پهلوی که ۲۴ شهریور به اصفهان رفته بودند بپیوندد.
رضاشاه و خانواده‌اش در ساعات پایانی شب ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ وارد اصفهان شدند و در منزل سرتیپ شعری فرمانده پادگان این شهر اسکان یافتند و فردای آن روز به منزل کازرونی از ثروتمندان و مریدان شاه رفتند و تا ۳۰ شهریور همان‌جا ماندند. صبح ۳۰ شهریور به یزد منتقل شدند و در منزل هراتی و بعد منزل سرهنگ پاشا مبشر اقامت کردند. او و همراهانش فردای آن روز وارد رفسنجان شدند و پس از صرف ناهار عازم کرمان شدند. آنان به منزل ابوالقاسم هرندی از خان‌های شهر رفتند.
رضا شاه در شهر کرمان به بیماری عفونی گوش درد مبتلا شد. او تصمیم داشت چند روز در کرمان اقامت کند اما این درخواست با مخالفت کنسول انگلیس که اصرار داشت هر چه سریع‌تر از کشور خارج شود رو‌به‌رو شد. او با عصبانیت به کنسول انگلیس گفت: «کجا بروم‌، من حتی ۵ ریال پول در جیبم ندارم.» کنسول گفت نگران نباشید همه مخارج سفر شما تامین شده و بعدا از پسرتان وصول خواهد شد.»
رضاشاه تمایل داشت چند هفته در بمبئی اقامت کند و بعد رهسپار آمریکای جنوبی شود اما نمی‌دانست در انتخاب مقصد سفر هم اختیاری ندارد.
شاه و همراهان پس از ۴ روز اقامت در کرمان، به ناچار عصر روز چهارم مهر ۱۳۲۰ به طرف بندر عباس حرکت کردند. شب را در سیرجان ماندند و ظهر روز بعد در دهکده حاجی‌آباد ناهار خوردند و شب هنگام به بندر عباس رسیدند. او شب را در یکی از ساختمان‌های ارتش به سر برد ولی به خانواده‌اش گفت در کشتی مسافربری انگلیس ـ هندی «بندرا» که قرار بود فردا آنان را به سوی بمبئی ببرد استراحت کنند.
رضاشاه پنجم مهر، لباس نظامی را از تن درآورد و برای اولین بار لباس شخصی به تن کرد و وارد کشتی بندرا شد. فریدون جم و سایر درباریان و همراهان غیر از خانواده رضاشاه در این‌جا از وی جدا شدند و کشتی در ساعت ۸ صبح به سوی بندر بمبئی در هند به راه افتاد. کشتی بسیار کند حرکت می‌کرد و او و خانواده اش ۹ مهر به ساحل بمبئی رسیدند. در ساحل، یک انگلیسی به نام «کلرمونت اسکرین» که قبلا سرکنسول بریتانیا در مشهد بود و به فارسی تسلط داشت وارد کشتی شد و به رضاشاه و همراهان گفت که حق خروج از کشتی ندارند. تعدادی سرباز هندی نیز مراقب بودند که هیات ایرانی از کشتی خارج نشوند. «کلرمونت اسکرین» به رضاشاه گفت شما چند روزی در کشتی خواهید ماند و سپس به جزیره موریس در جنوب شرقی قاره آفریقا منتقل خواهید شد. او عصبانی شد و به مامور انگلیسی گفت: «مگر ما بازداشت شما هستیم. شما حق ندارید برای ما تعیین تکلیف کنید. در تهران به من گفته بودند که به هر کجا بخواهم می‌توانم بروم. چرا اجازه نمی‌دهید من به آمریکای جنوبی بروم و چرا مانع می‌شوید که ما در بمبئی پیاده شویم؟»
کلرمونت در پاسخ فقط یک جمله گفت و آن این‌که «من اظهارات شما را تلگراف می‌کنم ولی فعلا جز آن‌چه گفتم نمی‌توانم انجام دهم.»
هیات ایرانی ۵ روز در هوای گرم و شرجی ساحل بمبئی در کشتی ماندند سپس در تاریخ ۱۴ مهر ۱۳۲۰ با قایق به یک کشتی برمه‌ای منتقل شدند. کشتی برمه‌ای در غروب ۱۴ مهر سینه ‌آب‌ها را شکافت و پس از ۹ روز در ۲۳ مهر به بندر پورت لوئی پایتخت جزیره موریس رسید. چند تاکسی، رضاشاه و هیات همراهش را به اقامتگاهشان در جزیره بردند.
در این اثنا، پیمان اتحاد ایران با روسیه و انگلستان در ۹ بهمن ۱۳۲۰ در تهران به امضاء رسید و این تاریخ به بعد رفتار انگلیسی‌ها با رضاشاه و همراهانش بهتر شد، نامه‌هایی از تهران به دست رضا شاه رسید و نامه‌های آنان به تهران ارسال شد اما انگلیسی‌ها هم‌چنان با درخواست رضاشاه برای رفتن به کانادا به دلیل بدی آب و هوای جزیره موریس مخالفت کردند.
در ۱۷ اسفند ۱۳۲۰، جمعی از همراهان رضاشاه از جمله شمس، فاطمه و حمیدرضا پهلوی و شماری از خدمه ایرانی به تعداد ۱۲ نفر موریس را با یک کشتی هلندی ترک و رهسپار دوربان شدند سپس از آن‌جا جهت گردش چند روزه به ژوهانسبورگ رفتند و بازگشتند آنگاه با استفاده از یک کشتی نظامی انگلیس سواحل بندر دوربان را به طرف بندر کنیائی مومباسا ترک کردند. کشتی ۱۰ روز بعد به مومباسا رسید. شمس پهلوی را به دلیل بیماری و تب شدید از هیات ایرانی جدا کرده و به هتلی بردند و اجازه خروج از آن را به وی ندادند.
وضعیت خانواده رضا پهلوی در اولین روز فروردین ۱۳۲۱، این‌گونه بود که رضاشاه و دو پسرش در جزیره موریس، فاطمه و دو برادرش در کشتی هلندی در آب‌های مومباسا، شمس در هتلی در مرکز مومباسا و محمدرضا پهلوی و سایر اعضای خانواده در تهران بودند.
در همان روز اول فروردین کشتی حامل همراهان شمس پهلوی بندر مومباسا را به طرف بندر بمبئی ترک کرد و از آن‌جا با قطار تا مرز ایران رفتند ولی شمس روز سوم فروردین با هواپیمای انگلیسی رهسپار قاهره شد و از آن‌جا توسط سفارت ایران به تهران منتقل شد.
جزیره موریس بسیار بد آب و هوا بود و حال عمومی رضاشاه در طول پنج ماهی که در این جزیره اقامت داشت وخیم‌تر شد. رضا شاه که علاوه بر افسردگی، از بیماری قلب نیز رنج می‌برد هفتم فروردین ۱۳۲۱ به اتفاق دو پسرش علیرضا و عبدالرضا و باقی مانده خدمه با یک کشتی باری کهنه که ۳۰۰ سرباز انگلیس را هم با خود حمل می‌کرد، به بندر دوربان در آفریقای جنوبی منتقل شدند.
آنان دو ماه در این شهر ماندند و سپس از آنجا با قطار به ژوهانسبورگ منتقل شدند. رضاشاه نه در بندر دوربان و نه در ژوهانسبورگ استقبال کننده‌ای نداشت و در ژوهانسبورگ مانند مسافران عادی ابتدا در یک مسافرخانه اقامت کرد سپس در منزل یک یهودی اسکان یافت.
اشرف پهلوی در سال ۱۳۲۲ سفر ۴۰ روزه‌ای به ژوهانسبورگ داشت و هنگام بازگشت دو برادر دیگرش را با خود برد و از مجموع هیأت همراه رضاشاه فقط غلامرضا، عبدالرضا و علیرضا پهلوی نزد او باقی ماندند.
بیماری قلبی رضاشاه یک سال بعد از سفرِ اشرف به ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی در چهارم مرداد ۱۳۲۳ تشدید شد و بر اثر حمله قلبی درگذشت.
جنازه رضاخان پس از مرگ به قاهره مصر منتقل شد و مومیایی شد و به مدت شش سال در مسجد رفاعی امانت نگه داشته شد. محمدرضا پهلوی پس از به دست گرفتن قدرت و آرام کردن نسبی اوضاع کشور تصمیم گرفت جسد پدرش را به ایران بازگرداند.
حسین علاء وزیر دربار شاهنشاه در نامه‌ای خطاب به تقی‌زاده سفیر ایران در لندن، گفت: «پس از فوت اعلی‌حضرت فقید قریب به یک ماه است که بر حسب امر مطاع مبارک با سفارت کبرای انگلیس مذاکره در میان است که وسیله حمل جنازه را با طیاره فراهم آورند. متأسفانه تاکنون نتیجه مثبتی حاصل نشده و حتی امروز کاردار سفارت با بنده مذاکره و اظهار می‌دارد به‌واسطه مشکلات فنی و احتیاجات جنگی این عمل انجام‌پذیر نیست البته جای آن دارد که این عدم توجه مقامات انگلیسی در امری جزئی که برای آن‌ها وسائل آن از هر حیث فراهم است خاطر مبارک ملوکانه را آزرده نماید.»
وی ادامه داد: «مخصوصا با علاقه‌ای که به‌سرعت حمل جنازه و تعیین تکلیف دفن و غیره دارند روش عادی که حضرات در قبال این موضوع اتخاذ کرده‌اند موجب تأسف می‌باشد، فعلا تصمیم گرفته شد جنازه را با کشتی به اسکندریه و از آن‌جا با طیاره‌های ایرانی به تهران بیاورند، ولی در عین حال ضرورت دارد به‌نحوی که مقتضی بدانید گله‌مندی خاطر مبارک را از این عدم توجه به حضرات گوشزد فرمایید.»
پس از انتقال پیکر رضاشاه به مصر، سفیر ایران در قاهره در نامه‌ای در سال ۱۳۲۳ خطاب به علا از مومیایی شدن جنازه رضاشاه خبر داد و گفت: «در تاریخ ۲۶ آبان ماه ۱۳۲۳ با حضور والاحضرت شاهپورها و نماینده دربار و اینجانب با احترامات لازمه در سرداب مقبره خاندان سلطنتی در مسجد رفاعی امانت گذارده شد تا دستور حمل جنازه به ایران یا عتبات صادر گردد.»
محمدرضا پهلوی بالاخره موفق شد نظر موافق انگلیسی‌ها را در سال ۱۳۲۹ برای انتقال جسد پدرش به ایران جلب کند. او در این فکر بود که مراسم باشکوهی برای تشییع جنازه پدرش در تهران و قم برگزار کند اما کسی استقبالی از جنازه رضا شاه نکردند؛ به‌طوری که با وجود تبلیغات گسترده حکومتی، مردم استقبالی از مراسم تشییع جنازه رضا شاه، دیکتاتور متوفی ایران نکردند و دربار محمدرضا شاه مجبور شد مراسم تشییع را با حضور نظامیان و کارکنان دولتی برگزار کند. جنازه دیکتاتور را در باغ طوطی شاه عبدالعظیم حسنی دفن کردند و برایش آرامگاه و گنبد و بارگاه ساختند که این آرامگاه پس از استقرار جمهوری اسلامی ایران به‌کلی برچیده و جنازه مومیایی شده رضا شاه به مکان نامعلوم منتقل شد.

رضاشاه در دهه ۱۳۱۰ش به حکومت نازی علاقه نشان داد و بدان نزدیک شد. دیپلمات‌های نازی مشوق نژاد آریایی و حامیِ آن بودند.‌(مایکل آکسورتی، امپراتوری اندیشه، ترجمه شهربانو صارمی، تهران، ققنوس، ۱۳۹۴، ص ۲۷۷) از سوی دیگر، در این کشور، با تمرکز بر ایده احیای عظمت آلمان، بر آریایی‌گرایی و نژاد ناب و خالص آلمانی بسیار تأکید می‌شد؛ چیزی که رضاشاه آن را بسیار شبیه ایران و ایدئولوژی باستان‌گرایی یافته بود. او نیز با طرح شعار احیای عظمت شاهان باستانی در ایران، بر آن بود که موتور مدرنیزاسیون را با استفاده از ایدئولوژی باستان‌گرا و با سانسور و سرکوب و خشونت به حرکت درآورد.
جالب است هنگامی که متفقین رضا شاه را به دلیل همکاری با هیتلر از حکومت برکنار کردند و به تبعید فرستادند هیچ نهادی و سازمانی و جمعی از شهروندان جامعه ایران، نه تنها هیچ حمایتی به اصطلاح از «شاه خود» نکردند بلکه بسیار هم خوشحال بودند که از اسارات و بندگی این دیکتاتور نظامی رها می‌شوند.
هم‌چنین هنگامی که پسرش محمدرضا نیز مجبور شد در اواخر سال ۱۳۵۷ و با اوج‌گیری انقلاب مردم ایران، فرار را بر قرار ترجیح داد مردم ایران به جشن و سرور دست زدند.
مهم‌تر از همه، به قدرت رسیدن حکومت‌های پهلوی مردم هیچ نقشی نداشتند و هیچ‌کس به آرای آن‌ها مراجعه نکرد در چنین روندی، رضا شاه و محمدرضا شاه با حمایت انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها و با کودتا به قدرت رسیدند و به همین دلیل، آن‌ها محکم چشم و گوش خود را بر خواسته‌های و مطالبات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و امنیتی مردم ایران بسته بودند و تماما در خدمت آن دولت‌هایی بودند که آن‌ها را با کودتا به قدرت رسانده بودند. به عبارت دیگر، آن‌ها به مردم زور می گفتند و گردن کلفتی می‌کردند و برعکس، در مقابل دولت‌هایی هم‌چون انگلیس و آمریکا، دست به سینه می‌ایستادند! 

منابع:
*خسرو معتضد۱۳۸۷، تاج‌های زنانه‌(ویراست جلد اول). تهران: نشر البرز. ص ۴۹.
*رضا نیازمند، کتاب رضاشاه از تولد تا سلطنت، حکایت قلم نوین، تهران. ص۵۲.
*ریچارد استوارت، در آخرین روزهای رضاشاه، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوی ـ کاوه بیات، نشر نو.
*فاطمه پیرا، روابط سیاسی، اقتصادی ایران و آلمان بین دو جنگ جهانی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۷۹.
*الیور بست، تاریخ روابط ایران و آلمان، ترجمه پیمان متین، تهران، امیرکبیر، ۱۳۸۴.
*رضا ضیا ابراهیمی، پیدایش ناسیونالیسم ایرانی نژاد و سیاست بی‌جاسازی، تهران، نشر مرکز، ۱۳۹۶.
*حسین رفیع و دیگران، «بررسی روابط ایران و آلمان از آغاز دوره پهلوی تا پایان جنگ جهانی دوم‌(۱۳۲۴-۱۳۰۴ه‌ش)»، فصلنامه مطالعات تاریخی، ش ۶۳ (زمستان ۱۳۹۷).
*ویپرت بلوشر، سفرنامه بلوشر، ترجمه کیکاوس جهانداری، تهران، خوارزمی، ۱۳۶۹.
*جان فوران، مقاومت شکننده، ترجمه احمد تدین، تهران، رسا، ۱۳۸۸.
*مایکل راش، جامعه و سیاست: مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی سیاسی، ترجمه منوچهر صبوری، تهران، سمت، ۱۳۷۷.
*غلامرضا رشید یاسمی، تاریخ ایران برای تدریس در سال پنجم و ششم ابتدایی، تهران، وزارت معارف، چ پنجم، ۱۳۰۹.
*ژرژ لنچافسکی، غرب و شوروی در ایران، ترجمه حورا یاوری، تهران، ابن‌سینا، ۱۳۵۲.
*مایکل آکسورتی، امپراتوری اندیشه، ترجمه شهربانو صارمی، تهران، ققنوس، ۱۳۹۴.

پنج‌شنبه سوم اسفند ۱۴۰۲-بیست و دوم فوریه ۲۰۲۴

ادامه دارد.

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید