مسئله مهمی که جنگ داخلی به ما یادآوری میکند این است که شما بتوانید جنگ داخلی آمریکا را بهعنوان یک انقلاب بینالمللی طبقه کارگر ببینید که محقق نشد. حالا یک سرفصلش میشود ماجرای پارسونز و دوستانش.
جنگ داخلی آمریکا نهتنها در این کشور، بلکه در عرصه بینالملل محل تلاقی گرایشهای مختلف سیاسی و اقتصادی بود که از تضادهای مختلف حکایت داشت. کتاب «مارکس و لینکلن: انقلاب ناتمام» نوشته رابین بلکبرن با ترجمه کیوان مهتدی، تلاشی برای بازآفرینی صحنه جنگ داخلی آمریکا است که بهنوعی نقشهبرداری از نیروهای مؤثر در صحنه سیاسی آن دوران نیز میپردازد. چنانکه در مقدمه کتاب هم آمده است، این کتاب نه گردآوری نوشتههای مارکس درباره جنگ است و نه تحلیل و تفسیر مارکسیستی از این رخداد مهم در قرن نوزدهم، بلکه قرائتی نو از جنگ داخلی آمریکا در حکم یکی از گرهگاههای تاریخی سرنوشتساز در تکوین منظومه مفهومی و استراتژیهای سیاسی مارکسیسم است. بلکبرن برای ترسیم میدان نیروهای موجود در لحظه تاریخی جنگ داخلی، به معرفی این نیروها بهویژه دو چهره مهم لینکلن و مارکس میپردازد و نشان میدهد که چگونه دو انسان با جهانبینیهای متضاد بر سر موضوعی با اهمیت تاریخی همفکر شدند و جهانهایشان در لحظهای هرچند گذرا با یکدیگر مماس شد. بلکبرن با تکیه بر مفهوم «انقلاب ناتمام» به تأسی از اریک فونر که جنگ داخلی و دوران بازسازی را «انقلاب ناتمام آمریکا» خواند، فرصتها و مسائلی را پیگیری میکند که در برابر مارکس و حامیان بینالملل در ایالات متحده قرار داشت و درعینحال، نشان میدهد که جنگ داخلی و پیامدهای آن، چه تأثیر قاطع و عمیقی بر این خطه از جهان بر جای گذاشته است. به مناسبت انتشار «مارکس و لینکلن: انقلاب ناتمام» با کیوان مهتدی، مترجم کتاب درباره این کتاب و رهیافتهای آن به گفتوگو نشستهایم. مهتدی بحث را از رؤیایی آغاز میکند که مارتین لوترکینگ در سخنرانی معروف خود از آن سخن گفت؛ رؤیایی که بیان آن یک دوران تاریخی را ساخت.
چرا جنگ داخلی آمریکا اینقدر مهم است و بین آمریکاییان و مبارزان آزادیخواه فراموش نمیشود؟
برای شروع و مواجهه با جنگ داخلی آمریکا، اگر اجازه دهید از مارتین لوترکینگ شروع کنیم؛ چهره مورد وثوق در جنبش سیاهان آمریکا و جنبش مدنی در آمریکا و سرتاسر دنیا در طول تاریخ. چنانکه حتی افرادی که با رویههای او مخالف هستند، احترام ویژهای برای مارتین لوترکینگ قائلاند، که بخشی از آن به خاطر ترور شدنش است و بخش عمدهاش به خاطر نقشی است که در فرهنگ سیاهان و جنبشهای مدنی ایفا کرد. شاید مهمترین تجلی آن، سخنرانی معروفِ «من رؤیایی دارم» است. هر تکه از آن سخنرانی، اسم یک مقاله یا کتاب شده و برای همه آشنا است. اما بد نیست با خودمان فکر کنیم برای یک چهره سیاسی و اجتماعیِ تأثیرگذار رؤیا داشتن به همین سادگی نیست و به زیرساخت و بنیانهایی نیاز دارد. بیان این رؤیا برای مارتین لوترکینگ در یک روند تاریخی و آن لحظه مشخص بود. به قول لنگستون هیوز، «رؤیاهایت را از دست نده»، یعنی وای به حال مردمی که نتوانند رؤیا بسازند. رؤیای مارتین لوترکینگ بسیار زیاد با جنگ داخلی آمریکا و اعلامیه آزادی بردگان نسبت دارد. اما تکههایی که کمتر مورد توجه قرار میگیرد سخنرانی او است که ۲۵۰ هزار نفر در میدان واشنگتن بودند و مارتین لوترکینگ نفر دهم یا یازدهم صحبت کرد. آن مراسم و آن سال، صدمین سالگرد اعلامیه آزادی بردگان بود و از ۱۷- ۱۸ دقیقه سخنان مارتین لوترکینگ تقریباً ۱۳ دقیقه به مسئله آزادی سیاهان و اعلامیه آزادی مربوط میشد. سخنرانی در چند قدمی مجسمه لینکلن صورت میگرفت. اشاراتی که اول سخنرانی میکند، اشارات لینکلن در سخنرانی معروفش است که میگوید صد سال پیش که اعلامیه آزادی صادر شد؛ اعلامیه آزادی بهعنوان یک حکم اجرایی. حتی با روی کار آمدن کندی، اولین درخواست مارتین لوترکینگ این بود که اعلامیه دوم آزادی را در قالب حکم اجرایی صادر کند. بنابراین مارتین لوترکینگ از رؤیایی صحبت میکند که صد سال قبل از آن ممکن شده بود و میگوید قرار بود سیاهان آزاد شوند ولی آزاد نشدند و هنوز درگیر تبعیض و فقر هستند. چه بلایی سر این رؤیا آمد؟ جالب است که رؤیای آمریکایی هم در ابتدای خودش به آزادی، فردیت و توان شکوفایی افراد اشاره داشت و به مرور زمان به کابوسی تبدیل شد که امروز بهعنوان پیشرفت فردی، دشمنی با جامعه و تحمیق میشناسیم، ولی این خصلت رؤیاگونه را در خودش دارد. بنابراین شاید واسطه مواجهه ما با جنگ داخلی، رؤیایی باشد که تمام نشد و به همین تعبیر هم عنوان کتاب «انقلاب ناتمام» است.
در جنگهای داخلی آمریکا دو چهره شاخص و بارز وجود دارد که هر دوی آنها از چهرههای تاریخی کشورهای خودشان هستند؛ لینکلن و مارکس که با رویکردهای متفاوت به مسئله نگاه میکنند. اگرچه لینکلن بچه کارگر است و مارکس هم او را اینطور خطاب میکند، اما به جهان سرمایهداری گرایش دارد؛ اینکه بهنوعی شرایط را محافظهکارانه کنترل کند و چندان رادیکال نیست، در ابتدا هم با محافظهکاری در مورد آزادی بردگان پیش میرود. چطور میشود که این دو تفکر به هم نزدیک میشوند؟ بهخصوص مارکس که یک چهره رادیکال بوده و انگلس هم در کنارش به شکلی رادیکالیسم را ترغیب میکرده است.
دقیقاً، سیر تحول در این دو چهره را بهواسطه این گرهگاه میبینیم، در بازه دهه پنجاه و بهویژه در دوره جنگ داخلی ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۴، هم مارکس دچار تحولاتی میشود و هم لینکلن. در موضوع بردگی این دو رویکرد یک لحظه با هم مماس میشوند، ولی لینکلن ترور میشود و ادامه مسیر را در تاریخ نمیتوانیم دنبال کنیم. اگر موافق باشید برای اینکه ببینیم این دو خط از کجا عبور میکنند، جغرافیایی از آمریکا و اینکه دعوا سر چه چیزی بود را مطرح کنیم. بردگی را که در جنوب آمریکا در فیلمها و کتابها مخاطبان آشنا هستند، اصطلاحا بردگی دوم مینامند. البته بردگی اول به عصر باستان برنمیگردد، بردگی اول را یکی دو قرن قبل از آن اروپا انجام میداد. در قرن نوزدهم اروپا نقش بردهدار را کنار گذاشته بود و خودش را ظاهرا جهان متمدن میدانست و این دورانی است که کل قاره آمریکا با بردگی کار میکند. در آمریکا بهطور مشخص جنوب آمریکا، کوبا و برزیل. آمریکا و کشت پنبه، کوبا و نیشکر، برزیل و قهوه. بهویژه آمریکا چون بحث پنبه بحث صنایع نساجی را دربر میگیرد، بهعنوان یکی از ستونهای جهان نوین و سرمایهداری نوظهور به حساب میآید. کما اینکه مارکس در یکی از نوشتههایش، فکر کنم در «فقر فلسفه» اشاره میکند که بردگی برای سرمایهداری به همان اندازه ماشینآلات جدید و نظام اعتباری نقش تعیینکننده دارد. پس وقتی از بردگی صحبت میکنیم از بقایای پیشامدرن صحبت نمیکنیم، از یک مکانیسم جدید صحبت میکنیم که نیازمند استخراج ارزش به شکل کار اجباری است. تقریباً قابلتوجیه هم است. چون چیزی مثل پنبه از نظر تکنولوژیک به ماشینآلات پیچیده نیاز ندارد و مثل نیشکر تیز است و به دست آسیب میزند، کار آزاد برای چنین چیزی مناسب نیست. بنابراین در یک بازه زمانی برای جنوب بهصرفهتر میشود که نیروی کار را از آفریقا ربایش کند، هزینهای کند و تا حدی که میتواند از آنها کار بکشد. جنوب آمریکا این ویژگی را دارد، اما شمال آمریکا صنعتی شده است. بخشی از سرمایهداری جدید مثل انگلستان و جاهای دیگر آمده است. صنایع مدرن دارد و از نظر اقتصادی این دو مکمل همدیگر هستند. برای اینکه کارخانههای نساجی شمال بچرخد، نیازمند پنبه ارزان است که وابسته به کار اجباری است. بنابراین از یک نگاه اقتصادیِ صرف، بین این دو تناقضی وجود ندارد، که مکمل همدیگر هم هستند. اما در همان دهه پنجاه، در مکاتباتشان در این کتاب هم آمده که مارکس این نگاه صرف اقتصادی را کنار میزند و واقعیت هم هست جدا از اینکه مارکس چه بگوید، دو نژاد نظام اجتماعی، نمیتوانند بهراحتی کنار هم همزیستی کنند و نمیتوان کار آزاد و بردگی را دوشادوش همدیگر در درازمدت نگه داشت. اینها جهانهای متفاوتی را میسازند. تصویر رؤیایی از جهان جنوب را در فیلم «بر باد رفته» دیدهایم. عشق زمین، اینکه همهچیز در زمین است، عشق اشرافیت و نگاههایی که آن فیلم نشان میدهد. اگر بخواهیم شمال را بشناسیم با فیلمی که آن فضا را در ذهن مخاطبان تداعی کند، میتوانم فیلم «خون به پا خواهد شد» را نام ببرم که البته فیلم انتقادی است و نگاه مثبت را ندارد. ولی شخصیتی دارد که یکتنه میجنگد، به دنبال ثروت میرود، نه وابستگی به چیزی دارد و نه پیوند خونی دارد و حتی آخر فیلم معلوم میشود تنها فرزندش که به نظر انسانیترین ویژگی آن شخصیت اصلی است، بچه خودش نبوده، یعنی حتی فرزند و پیوندی نداشت و فقط او را همراه خودش میآورد چون چهره انسانیتری موقع مذاکره به او میداده. این میشود دو جهان شمال و جنوب. تا زمانی به لحاظ اقتصادی این دو مکمل هم کار میکنند، اما تنش بین این دو بالا میگیرد. خیلی وارد جزئیات نمیشوم که چه اتفاقاتی بین اینها میافتد، ولی از دل این تنشها است که لینکلن در آمریکا بهعنوان یک نیروی میانهرو ولی مترقی ظهور میکند؛ نیرویی که شخصاً مخالف بردگی است و بردگی را غیرانسانی میداند اما مقید به قانون اساسی است. قانون اساسی هم میگوید وظیفه دولت فدرال محافظت از اموال تمام شهروندان است، و بردگان اموال جنوبیها هستند. بنابراین اگر نگاه کنید در سخنرانی اول لینکلن و تمام سخنرانیهای دیگر، خیلی با ظرافت و حساسیت فقط اشاره میکند که به نظر من بردگی درست نیست، تمام صحبتش این است که ما با شما جنوبیها کاری نداریم و دنبال درگیری نیستیم. کار من محافظت از اموال شما و حفظ قانون اساسی است. تمام تأکیدش این است. اما چطور آدمها در طول تاریخ تغییر میکنند؟ در ۱۸۶۱ تحلیف اول فقط به جنوب باج میدهد. تحلیف دوم ۱۸۶۵ است، ببینید لحن لینکلن چطور عوض شده و انسان چطور تغییر میکند. «با شور و حرارت دعا میکنیم که این غضب الهی جنگ سریعتر از دوش ما برداشته شود. با این حال اگر عزم خداوند بر ادامه این جنگ باشد، تا زمانی که تمام ثروت دویست و پنجاه سالهای که از بیگاری بیپاداش بردگان خلق شده، نیست و نابود شود، تا زمانی که هر قطره خونی که با تازیانههای ما ریخته شده با شمشیر آخته جبران شود، همچون سههزار سال گذشته، مشیت الهی را میپذیریم و میگوییم قضاوت خداوند متعال همواره حقیقی و برحق است.» این یک لینکلن دیگر است.
درواقع لینکلن بخش اول محافظهکار است، اگرچه جنوبیها هم باورش نمیکنند و نگرانند که ادامه پیدا کند و لینکلن به همینجا برسد. یعنی نگرانی جنوبیها خیلی دور از ذهن نبوده و نمود واقعی پیدا میکند. خود مارکس هم در این مسیر تغییر میکند.
بله. در واقع ما یک مسیر دوگانه را در هر دو طرف داشتیم. یک تحول فرد را در لینکلن مثال زدم، در مارکس هم خواهم گفت. دومی از مسائلی است که امروز برای ما مهم است، اینکه بهخوبی نقش فرد و عاملیت افراد را در روندهای تاریخی میبینید. درست است که لینکلن محافظهکار بود و در چارچوب قانون اساسی فقط خودش را تعریف میکرد، ولی پای همان قانون اساسیاش سفت ایستاد. میدانید که جمهوریخواهان ابتدا از نیروهای پیشرو بودند و لینکلن اولین رئیسجمهور جمهوریخواه است و دموکراتها نیروهای فاسد و طرفدار الیگارشها بودند. و میتوانست مثل آنها زدوبند کند و به توافقی با جنوب برسد و مسئله را حلوفصل کند، اما با سادهنگری و به قول مارکس با تکبعدینگری، چیزی را که درست میداند انجام میدهد. با همین نگاه ساده و صادقانه خودش پای این ماجرا ایستاد و تا پای جنگ تا پیروزی هم رفت. مشابه این روند را در مارکس هم میبینیم. مارکس جزو نسلی است که ۱۸۴۸ در جنبشهای انقلابی در سطح اروپا نقش داشتند. میدانید که انقلابها معمولاً بهصورت موج اتفاق میافتند. یکی از این موجها ۱۸۴۸ بود. اینها نسلهای تبعیدی هستند که بعد از اینکه انقلابهای دموکراتیک به ثمر نمیرسد، اکثرا تبعید میشوند و بیشترشان به آمریکا میروند، نه به خاطر اینکه آنجا سرزمین فرصتها بود، چون امکان زندگی بیشتر بود. هم از نظر سرکوب و فضای امنیتی و هم امکانات اقتصادی زندگی در اروپا دشوار بود و مارکس شانس میآورد که در انگلستان ساکن میشود، وگرنه احتمالاً میخواست به ایالت تگزاس برود و ممکن بود از خیل افرادی بشود که آنجا بودند، چون خیلی از همدورهایها و دوستانش آنجا رفتند. انگلس هم تبعیدی بود، ولی اوضاع اقتصادی دشواری نداشت و بعداً به آمریکا سفر میکند. انگلس بیش از آنکه رادیکال باشد، به استراتژیهای نظامی مسلط بود، چون در ۱۸۴۸ آموزش نظامی دید و یک دوره اسلحه به دست گرفته بود، بنابراین تحلیل نظامی میکرد. در مکاتبات بین مارکس و انگلس، انگلس بهشدت در حین جنگ ناامید است چون فکر میکند شمال نمیتواند پیروز شود. این فضا در فیلم «دار و دستههای نیویورکی» هست، اول فیلم مهاجران تا وارد میشوند سربازگیری میکنند و به جنگ میفرستند. لشکرشان شکستخوردهاند، همه نیروهای ضعیفی هستند که دست چپ و راستشان را نمیشناسند، همه افسرانشان ترسو هستند و همه سیاستمدارانشان فاسد هستند. در مقابل، جنوب از جهان خودش دفاع میکند. آریستوکراسی جنوب اگر شکست بخورد تمام دنیا و زندگیاش را از دست میدهد. ژنرالهایشان، اشرافیان و بردهداران بزرگ هستند و حمایت انگلستان، اسپانیا و حمایت بینالمللی را دارند. بنابراین، انگلس در تحلیلهای خودش میگوید امکان ندارد شمال پیروز شود. و مارکس تأکید میکند که دوست عزیز میدانم که تو در زمینه نظامی از من مسلطتری و حتماً درست میگویی، ولی اینهم از آموزههایی است که امروز میتوانیم یاد بگیریم، پیروزی در نهایت یک پیروزی سیاسی است نه پیروزی نظامی. ممکن است در یک یا دو نبرد جنوب پیروز شود، اما در نهایت کار آزاد نمیتواند در برابر کار بردگی شکست بخورد. گرچه تاریخ نشان داده که به عقب هم میتوان برگشت. البته استراتژی نظامی که انگلس تبیین میکند، همان استراتژی است که منجر به پیروزی شمال میشود. تا سالها از نظر نظامی دنبال بستن بنادر بودند که راههای ارتباط با اروپا بسته شود و با ژنرالهای ترسو و شرایطی که داشتند مدام شکست میخوردند. ایده انگلس این بود که باید راه درونی جنوب، شاهراه ارتباطی اقتصادی و آذوقهرسانی داخلی بسته شود که در نهایت شمال همان کار را میکند و پیروز هم میشود. در هر صورت، در دهه پنجاه بین تمام انقلابیون سرخوردگی بعد از جنبش بود، و حتی نگاه مارکس در دهه پنجاه نگاه بهنسبت تدریجگرا بود، یعنی باید صبر کنیم سرمایهداری و طبقه کارگر رشد کند تا بعد ببینیم چه میشود. چنین نگاهی غالب بود. وقایع جنگ نوعی انسجام و خوشبینی در مارکس و بقیه به وجود آورد که شاید یکجایی نیروی قهری بتواند در بازههای کوتاه منجر به پیروزی ما شود. در واقع برخلاف تصور رایج، اتفاقاً جنگ داخلی و وقایع آمریکا بود که مارکس را به این سمت امیدوار کرد و فقط این تأثیر را نداشت، حتی دوباره مارکس را به عرصه سیاست بازگرداند. البته عوامل بسیار زیادی هستند، اما یکی از عوامل اصلی همین بود. انترناسیونال بلافاصله با جنگ داخلی شکل گرفت. بینالملل اول که پروژه سیاسی آنها بود آن زمان شکل گرفت. هشت ساعت کار روزانه آن زمان شکل گرفت. کتاب «کاپیتال» را همان دوره تمام کرد که هم به مسئله هشت ساعت کار روزانه با جزئیات میپردازد و هم به مسئله سیاه و سفید و مسئله آمریکا. بنابراین این سیر تحول را در مارکس میبینید. برعکس هم وقتی از عاملیت صحبت میکنیم، تأثیرگذاری مارکس بیش از همه در آمریکا بود تا اروپا. آلمانیهایی که در ارتش شمال بودند، منسجمترین بخش ارتش را تشکیل میدادند. در ارتش شمال یک ژنرال کمونیست داشتیم که احتمالاً تنها ژنرال کمونیست در تمام تاریخ ایالاتمتحده باشد که عقایدش را هم انکار نمیکرد و با سربازها هم مطرح میکرد و همزمان ژنرال ارتش آمریکا هم بود. یعنی این تداخلها فقط در مکاتبه بین مارکس و انگلس نیست، ریشههایی هم بین خودش دارد و شاید نگاه ما را به تاریخ چندبعدیتر کند. حتی در چند جلسه اول انترناسیونال که مدام تبریک به مردم و کارگران آمریکا بابت پیروزیشان بر بردگی است، پرچمی که بالا میرود پرچم سرخرنگ نیست، پرچم آمریکا است. اینهم از همان طنزهای تاریخی است که نخستین جلسه انترناسیونال پرچمی که بابت پیروزی کارگران بالا رفت، پرچم آمریکا بود.
زمانی که لینکلن ترور میشود، یک شکاف تاریخی اتفاق میافتد و میتوانیم این دوران را به جنگ داخلی و پساجنگ داخلی تقسیم کنیم. در پساجنگ داخلی بحث کارگران و اتحادیهها و احزاب جلو میآید. چرا احزاب به آن شکلی که مارکس انتظار داشت شکل نمیگیرد.
حزب خیلی جلوتر آمد. البته حزب وجود داشت، مانیفست کمونیست هم که سال ۱۸۴۸ نوشته شده، عنوانش مانیفست حزب کمونیست است، ولی از لحاظ تاریخی در این بازه زمانی هنوز تصوری که ما از تحزب داریم شکل نگرفته است. انترناسیونال اول که همان دهه شصت شکل گرفت و دهه هفتاد به آمریکا منتقل شد و سال ۱۸۷۶ هم منحل شد، اصلاً حزب نبود، یک تشکیلات دفاعی کارگری بود. وقتی در این بازه از دنیای بینالمللی میگوییم، منظور دو سوی اقیانوس اطلس است یعنی اروپا و آمریکا و متأسفانه آسیا و آفریقا هنوز در رادار قرار نگرفتند. انترناسیونال نمیتوانست کار حزبی بکند و نمیکرد. یک تشکل دفاعی بود، گروههای مختلف کارگری، بخشی از آنها گرایشهای ملی، قومی و مذهبی داشتند، پیوندهای برادری و خونی بین اینها بود برای حمایت از همدیگر. شاید نزدیکترین تأثیرگذاری بعد از جنگ را باید در کمون پاریس ببینیم که سال ۱۸۷۱ است، سال ۱۸۶۴ جنگ تمام میشود، یعنی نسل بلافصلاند. جالب است کتاب مارکس درباره کمون پاریس -که با ترجمه باقر پرهام سالهاست منتشر شده و مخاطبان با آن آشنا هستند- اسمش «جنگ داخلی در فرانسه» است. این نشان میدهد مارکس هنوز با ترمینولوژی جنگ داخلی کار میکند. اتفاقاً اول بحث که درباره مارتین لوترکینگ و جنبش مدنی صحبت کردم،کابینه و بخشی از سیاستمداران تأکید داشتند که جنبش مدنی با جنگ داخلی تداعی نشود، چون میدانید که به انگلیسی هر دو Civil است: Civil War «جنگ داخلی»، و Civil rights «حقوق مدنی». این دو را میخواستند از هم منفک کنند. شباهتها و افتراقهایی بین این دو وجود دارد، پس دوره بعد از جنگ را «دوره بازسازی» نامیدند. دوره بازسازی را اگر از نگاه انقلابیون بررسی کنیم، در واقع دوره شکست کامل است. اینطور نبود که مارکس با سادهدلی بگوید شمال هر کاری میکند خوب است، یا لینکلن هر بحثی میکند خوب است. با تحلیلی که از شرایط داشت میگفت شمال راهی ندارد جز اینکه این مرحله قانون اساسی را کنار بگذارد و وارد مرحله انقلابی شود. منظور از مرحله انقلابی از دید آنها این بود که سیاهان را وارد ارتش کنند، برای سیاهان اعلام آزادی کنند. مسئله اصلی جنگ را نام ببرند. مسئله اصلی جنگ موضوع بردگی است. فراموش نکنید که تا آن زمان این ماجرا انکار میشد و زورش هم زیاد بود. اولاً رسانههای اقتصادی اروپا و بهویژه انگلستان تأکید داشتند که بحث شمال و جنوب، جنگ تعرفه و بحث اقتصادی است. شمال میخواهد تعرفه بگذارد و ما هم طرفدار بازار و اقتصاد آزاد هستیم، آنها مداخلهگری میکنند و به همین خاطر ما از جنوب دفاع میکنیم. بخشی از نیروهای لیبرال هم این فریب را خورده بودند. حتی برخی نیروهای بهاصطلاح خیلی رادیکال که امروز به آنها افراطی میگوییم، از جنوب دفاع میکردند یا حداقل از شمال دفاع نمیکردند، بهواسطه ایده حق تعیین سرنوشت ملتهای کوچک. یعنی تصورشان اینگونه بود که جنوب ملتهای کوچکی هستند که میخواهند حق تعیین سرنوشت داشته باشند و به شکل پیشفرض با دولتهای بزرگ دشمنی داشتند. پس شمال بد است، جنوب خوب است. یعنی حتی بین نیروهای مترقی، عمده نیروها نمیدانستند چطور وضعیت را ترسیم کنند. ممکن بود به قدر کافی از جنوب دفاع نکنند، در حالی که نمیدانم این چه حق تعیین سرنوشتی است وقتی سرنوشت را به بردگی کشیدن دیگری میدانم. اگر حق تعیین سرنوشت است باید حق تعیین سرنوشت سیاهان هم در آن لحاظ شود. در این نگاه، مارکس دیدش این بود که مجبور است گفتمانش را بالاخره عوض کند. لینکلن دیر یا زود ناچار است که سیاهان را وارد کند، کمااینکه این اتفاق افتاد و هنگهای سیاهان شکل گرفت. اعلامیه آزادی بردگان صد سال قبل از مارتین لوترکینگ در ۱۸۶۳ است. در ۱۸۶۲ بالاخره لینکلن حکمی صادر میکند که بردگان فراری که از جنوب میآیند، غنیمت جنگی به حساب میآیند چون آنها ایالتهای شورشی هستند. یعنی حتی زبان حاکم بر اعلامیه آزادی بردگان، زبان حقوق بشری نیست؛ اینکه اینها انسان هستند و واجد شأن و کرامت انسانی هستند، نیست. این است که چون ایالتهای شورشی هستند اموالشان به دولت تعلق دارد. در واقع سیاهان هنوز شهروند نیستند ولی برده جنوب هم نیستند. یک جایگاه بینابینی دارند. اما چرا مارکس مطمئن بود تنش بین شمال و جنوب لاینحل است و تضادهایی هم هست که لینکلن نمیتوانست کاری کند. منجمله اینکه توازن از جایی به هم ریخت که شمال بهواسطه رشد صنعتیاش رشد جمعیتیاش بسیار افزایش یافت. تا یک زمانی در دستگاه سیاسی اینها نمایندگی متوازنی داشتند. میدانید که ساختار کنگره آمریکا یک مجلس نمایندگان است و یک مجلس سنا است. مثلا در سنا هر ایالت دو نماینده دارد. مجلس نمایندگان نسبت وزنی جمعیتی است. در سنا تعداد ایالتها برابر بود، در مجلس نمایندگان موازنه مدام به سمت شمال تغییر میکرد، چون وزنشان بیشتر بود. علاوه بر اینکه این موازنه بههم میخورد و جنوب نیازمند ایالتهای جدید بود، کشت پنبه هم خاک را بهشدت فرسوده کرده بود، بنابراین مدام باید زمینهای جدید را غصب میکرد. بخشی از آنچه در تصویرهای سینمایی در حرکت به سمت غرب داریم این است. دلیجانهایی که میروند و به آنها Settlers یا «ساکنین» میگفتند، مهاجرانِ سفید فقیری که جنوب میفرستاد که بروید در آن قلمروها ساکن شوید و آنجاها را ایالتهای بردهدار کنیم. لینکلن برابر قانون اساسی میگفت ما ایالت جدید بردهداری نمیتوانیم داشته باشیم، هرچه هست همان قبلیهاست. یعنی شما امکان گسترش ندارید، پس مسئله جنوب مسئله مرگ و زندگی میشود. دید خوشبینانه آنها این بود که زمینها را هم بین سیاهان آزادشده بازتوزیع خواهند کرد. مرحله بازسازی متأسفانه این کارها را نکرد. نه آن شأن حقوقی را به دست آورد و نه بازتوزیع زمین به وجود آورد. به همین خاطر یکسری مثل دابلیو. ای. بی. دو بویس که یک جامعهشناس سیاه در قرن بیستم است، این دوران را دوران ضدانقلاب میدانند. یعنی انقلاب ناتمامی است که بعد از ترور لینکلن و پایان جنگ، ضد انقلاب پیروز شد و دستاوردها را تکتک برگرداند.
آیا میتوان اینطور تعبیر کرد که لینکلن که قانون را بهنوعی مقدس میدانست، به خواسته خودش نرسید و مارکس هم به خواسته نهایی خودش نرسید و به همین دلیل است که اسم این کتاب «انقلاب ناتمام» است یا معنای دیگری دارد؟
فراتر از مارکس و لینکلن، انقلاب ناتمام است. اگر مارتین لوترکینگ مجبور نمیشد بگوید من رؤیایی دارم، رؤیایی که محقق نشده، سیاهی که در فقر است، آن انقلاب، انقلاب تمامشده میبود. جالب است که مارکس در صحبتهای خودش -که به امروز ما هم مربوط است- نمیگوید کارگران سفید قرار است بردگان سیاه را آزاد کنند. برعکس، میگوید کارگر سفید فلج است، نیروی کار در پوست سفید زمینگیر است، مادامی که در پوست سیاه داغ بردگی خورده است. نسبت این دو برعکس است. امروز هم بین اقلیتها و مرد و زن این نسبت وجود دارد. تا یک زمانی تصور این بود که اگر مردی برای حقوق زنان فعالیت میکند، بهعنوان یک مرد که جایگاه بهنسبت ممتازی دارد، برای دیگری کاری انجام میدهد. امروز بر همه واضح است که کاملاً نسبت برعکس است. یعنی متر و معیار شما برای سنجش جامعه، جایگاه و میزان نقشآفرینی زنان در آن جامعه است. پس این نگاه را اگر مقداری واژگون کنیم، موقعیت سیاهان در آمریکا میتوانست تعیینکننده این سرنوشت باشد. به تعبیری میتوانیم بگوییم یک نیروی کار دوپاره در آمریکا بود -در پوست سفید و پوست سیاه- به بهانه نژاد این دو از هم جدا شدند و با این جدایی بر هر دو سلطه صورت میگیرد. این دو تا حدی به هم نزدیک شدند، اما به تاریخ یکدست نرسیدند. ناتمامیاش در متحد شدن درونی اینهاست.
مارکس در آن دوره اوضاع جنگ داخلی را مدام دنبال میکند و مقالات بسیاری مینویسد. مارکس و انگلس به لحاظ متن چقدر در جنگ داخلی و جنبش سیاهان مؤثر بودهاند؟
در جنبش سیاهان چندان نه. باید واقعبین بود و درست تحلیل کرد. فردریک داگلاس یا همین دو بویس گفته بود که مارکس دید دست اول از وضعیت سیاهان نداشت، یعنی در جنبش سیاهان نباید قائل به تأثیر مستقیم باشیم. تنها حرفه پولی که مارکس در زندگیاش انجام داد این بود که بهعنوان خبرنگار در «نیویورک دیلی تریبون» در لندن مینوشت. یعنی به شکل مستمر درباره وقایع انگلستان برای آمریکا مینوشت و متقابلاً این طرف را میدید. این تأثیرگذاری را به شکل عمده و پیوسته داشتند. وقتی جنگ شکل گرفت و مسئله شمال و جنوب به وجود آمد، در انگلستان قحطی پنبه ایجاد شد و کارخانهها تعطیل شد. یعنی منافع کارگران انگلستان در گرو پیروزی جنوب بود تا دوباره مواد اولیه برایشان به وجود بیاید. شاید اغراق باشد اما میگویند نیروی طبقه کارگر انگلستان از ورود دولت به نفع جنوب جلوگیری کرد و توانست جلوی این مسیر را بگیرد. اگر هم این تک عامل نبوده باشد قطعاً یکی از عوامل مؤثر در تبیین این مسئله بود که من فراتر از منافع بیواسطه خودم میتوانم اتحادهای بینالمللیام را ببینم، میتوانم ببینم که بردگی بد است و باید رفع شود، حتی اگر امروز قحطی پنبه دارم. مارکس اینجا نقش مؤثری دارد. در راهپیمایی معروفی که علیه مداخله انگلستان صورت میگیرد، یکی از سخنرانانش مارکس است. متن سخنرانیاش در دست نیست، اما گزارشی از اینکه آنجا صحبت کرده در مدارک موجود است. مجموعه نوشتههای مارکس درباره جنگ داخلی شاید بیشتر از سیصد صفحه باشد، اما یک تعدادیاش نقشی را که باید دیگر ایفا نکرد. مثلا ماجرای کشتی که از جنوب به اسم کشتی تجاری دیپلماتهای جنوب را به انگلستان میفرستاد تا برای به رسمیت شناختهشدن جنوب مذاکره کند و دولت فدرال این کشتی را توقیف میکند و همین بهانه انگلستان برای ورود به جنگ بود. مارکس شاید ۴، ۵ مقاله پشت هم راجع به این ماجرا مینویسد و تأکید میکند که مسئله اصلی از ابتدا بردگی سیاهان است. بنابراین به این صورت تأثیرگذاری داشت. تأثیرگذاری در سوسیالیستهای آمریکا، نسل آلمانیهای آنجا هم داشت که آنها بخش متشکل ارتش را به دست میآوردند. اما در جنبش سیاهان تا جایی که میدانم تأثیر چندانی نداشت.
یکی از وقایع مهم در آن دوران، اعتصاب بزرگ است. این اعتصابها چه تأثیری بر روند ماجرا داشت؟
فکر کنم دوره بازسازی را مدنظر دارید. اما جالب است برخی برای جنگ داخلی از تِرم «اعتصاب عمومی» استفاده میکنند. یعنی میگویند سیاهان با اینکه برده بودند، از یک جایی شروع کردند به اعتصاب کردن. بنابراین اولین الگوهای اعتصاب فراگیر را در جنگ داخلی میبینیم. البته یک تعبیر است و خودشان آن زمان با این عنوان نمیخواندند. اما در ادامه همان نیرو در قالب مطالبه هشت ساعت کار روزانه به شکل سازمانیافته ایجاد شد. این نیروها توانستند وارد زبان اقتصادی شوند. حتی نگاه به ساعت کار روزانه تا حدی متأثر از درگیری بین بردگی مزدی و بردگی اجباری است. یعنی این تبیین از اینجا نشئت میگیرد. سازمانیافتگی نیروها هم از اینجا نشئت میگیرد. و البته در تاریخ پیاپی، شاخههای متفاوتی داریم. نیروهای آنارشیستی خیلی نقشآفرین هستند و یک صدایی دارند. نیروهایی که خواهان مذاکره هستند و نیروهای متنوعی از دل این زاده شدند. فقط درگیری که تا اینجا صحبت میکردیم را نداریم. سیاهان هم چندان نقشآفرینی نداشت.
در دوره بازسازی که نیروهای متنوعی ظهور میکنند، چهرههای دیگری هم اضافه میشوند، مثل پارسونز و همسرش یا فمینیستها که چهرههای مهمی هستند اما کمتر درباره آنها گفته شده است.
فصل آخر کتاب بقیه نیروهای درگیر در صحنه را میگوید. گرایشهای عمده را اگر در نظر بگیریم، یک گرایش جنبش زنان است. در مورد موج اول صحبت میکنیم. یکی از تنشهایی که در دوره بازسازی به وجود آمد در مورد حق رأی بود. در آن زمان زنان سفید هم حق رأی نداشتند، یعنی مسائل حقوقی و سیاسی بهشدت هم شیاربندیهای نژادی دارند و هم شیاربندیهای جنسیتی. و کل زمین هم که به بیانی زمین مبارزه طبقاتی است، یعنی تقسیمبندیهای طبقاتی بر آن حاکم است. و نیروهای فمینیستی بینشان تنشهای زیادی بوده، تا جایی که تقریباً میتوان گفت اینها را اخراج کردند، سعی کردند اینها وارد انترناسیونال نشوند. خواستهشان این بود که میگفتند شما میخواهید برای مردان سیاه -بردگان آزادشده- حق رأی بگیرید، در واقع شما شکاف را همین الان بین نیروها به وجود میآورید، حال آنکه خواسته ما باید جهانشمول و فراگیر باشد و شما باید حق رأی برای تمام افراد منجمله زنان را بخواهید. طرف مقابل هم استدلالش این بود که کاملاً حق با شماست، ولی ما الان یک مسئله بلافاصله داریم و آن اینکه اینها هنوز شأن شهروندی ندارند. نمیتوانیم برای زنان حق رأی بگیریم، اگر برای مردان سیاه حق رأی نگیریم، اینها به همان وضعیت بردگی قبلی درمیغلتند و به حالت شهروندی درنخواهند آمد. یعنی پیچیدگیهای موقعیت اینطور نیست که بگوییم یک طرف درست میگوید. البته ماجرای پارسونز و کلاً نیروهای آنارشیستی به ماجرای ۱۸۸۶ در «هیمارکت» مربوط میشود که میدانید روز جهانی کارگر را از آن زمان داریم و تقریباً بیست سال مبارزه مستمر برای این کار صورت گرفته که برای امروز ما خیلی آموزنده هستند که نیروهای مختلف از نیروهای مسلح تا خواستههای تدریجی، شکافهای زبانی و قومی و اختلافات فراوانی که وجود داشت، چگونه توانستند سر یک موضوعی مثل کاهش ساعت کار همگرا شوند، موضوعی که شاید از دید خیلیها چندان هم بنیادین به نظر نیاید، ولی بیست سال کار برد. نیروهای مؤثر در این روند منجمله پارسونز در آن زمان که هنوز شکاف بین نیروهای سوسیالیست و آنارشیست خیلی زیاد نشده بود، در الگوهای سازماندهی نیروهای آنارشیستی نقش مؤثری داشتند و بازخوردهای خوبی هم میتوانستند بگیرند. شاید در سطح شهرداریها و حکومتهای محلی هم گاهی پیش میآمد که مراوده یا بهرسمیتشناسی صورت بگیرد. در این روند توانستند نقش مؤثری ایفا کنند، در واقع یکجور عزتنفس در طبقه کارگر سازمانیافته ایجاد شد. اینجا بیشتر از سفیدها صحبت میکنیم، حتی از مرد سفید صحبت میکنیم. همسر پارسونز نیز در «انجمن کارگران صنعتی» سخنرانی کرد که سازمان بسیار بزرگ و سازمانیافتهای در ابعاد انترناسیونال بود. یادمان نرود وقتی از روز جهانی کارگر صحبت میکنیم، روز جهانی زن هم اعتراض کارگران بود، منتها کارگران زنی که ناراحت بودند چرا مردان با ما در خواسته حقوق برابر با مردان برای کار برابر همراهی نمیکنند و تصمیم گرفتند خودشان اعتراض را جلو ببرند. بنابراین در بیست سی سال بعد از بازسازی، ضمن تحولاتی که صورت گرفت این افتراقها هم کمکم بروز کرد. تا اینکه در قرن بیستم یک طبقه کارگر بسیار سازمانیافته در آمریکا دارید.
اگر یک پرش تاریخی نامعقول داشته باشیم، میتوان ادعا کرد دو قطبیبودن جامعه آمریکا هنوز نشئتگرفته از همان فضا است؟
صد درصد. زمانی که در مورد این کتاب کار میکردم دیدم در پادگانی در جنوب هنوز پرچم کنفدراسیون بالا میرود یعنی ماجرا تا این حد زنده است و این تاریخ مدام معناهای جدید تولید میکند و هنوز ناتمام است. به این معنا که با وجود گذشت صد و پنجاه سال از دوره لوترکینگ، هنوز آن رؤیا ادامه دارد. درواقع امروز آن نگاه یکدست و یکپارچه که در قرن بیستم نسبت به طبقه کارگر بود، کمتر میتواند پاسخگوی پیچیدگی و ابعاد متعددی باشد که مثلاً جامعهای مثل آمریکا با آن مواجه است. اینکه بخواهیم پشتیبانی از ترامپ یا دیگریهراسی و مهاجرستیزی را فقط به سفیدهای فقیر نسبت بدهیم، شکافهای دیگر را نمیتوانیم ببینیم. اما مسئله مهمی که جنگ داخلی به ما یادآوری میکند این است که شما بتوانید جنگ داخلی آمریکا را بهعنوان یک انقلاب بینالمللی طبقه کارگر ببینید که محقق نشد. حالا یک سرفصلش میشود ماجرای پارسونز و دوستانش. یک سرفصلش میشود اتحادیههای قرن بیستم. ادامهاش میشود مبارزات سیاهان، مبارزات مدنی، مبارزات پلنگان سیاه و ادامهاش امروز میشود جنبش «جان سیاهان مهم است» که الگوهای جدیدی را برای تمام جنبشهای مدنی به دست آورد.
شما از مفهومی به نام «گنجینه» استفاده میکنید که در مبارزات مؤثر است.
بله. اصطلاح دقیقش Repertoire of contention است. contention یعنی ستیز. کاری که ما الان تلاش میکنیم با جنگ داخلی بکنیم. تاریخ را فقط با یک گرهگاه یا نقطه عطف قرائت نکنیم. الان که ما صحبت کردیم به هیچکدام از لحظات تعیینکننده نبردهای جنگهای داخلی نپرداختیم، چون همه را در زمینه بلندمدت میبینیم که آن میشود زمینه ستیز، تمام نیروهایی که در این عرصه هستند. این نیروها به مرور زمان «رپرتوار» یا «کارگان» خودشان را دارند. «گنجینه اعتراضی» خودشان را دارند. زبان و الگوهای خودشان را به دست میآورند. یاد میگیرند چه کار کنند، چطور صحبت کنند، چطور هم دوام بیاورند و هم بتوانند تغییرات پایدار و ماندگار به دست بدهند. جنبش سیاهان سرفصلهای مختلف داشته و آخرین رپرتوارش، همین جنبش «جان سیاهان مهم است» (Black Lives Matter) بوده که در واقع علیه خشونت پلیس و خواست کرامت انسانی است. الگویی است که شما قطعاً نمیتوانید به آن بگویید اعتصاب، چون اعتصاب صورت نگرفته و در قالب نیروی کار سازماندهی نشده، ولی نمیتوانید به آن شورش هم بگویید. فقط جنبش هم نیست، چون الگوی جنبشیِ سروته داشتن را به یک معنا ندارد، درکی از خودش دارد، میداند خواستههایش چیست، اما راهکارهایش بیواسطه است و خیابانها را میبستند.
اغراقآمیز است اگر بهلحاظ صوری بگوییم دموکراتها و جمهوریخواهان در آمریکا بهنوعی تاریخ را تکرار میکنند؟
آدم وسوسه میشود آن عبارت مشهور «یک بار تراژدی، یک بار کمدی» را به کار ببرد. اما کمدیهای دست پنجم و دست ششم دارد به دست میآید. سیاست مستقر و رسمی دستکم در آمریکا و خیلی جاهای دیگر در الگوهای پارلمانی ورشکسته شده، یعنی اینکه کسی مثل ترامپ از دلش درمیآید از همین ورشکستگی سوءاستفاده میکند، یعنی دموکراتها و جمهوریخواهان جفتشان میراثداران این ورشکستگی هستند. منتها یکی با بوق و کرنا این را اعلام میکند و دیگری در حالت افولی به زور میخواهد بگوید ما هنوز وجود داریم. شاید آخرین تلاشها «جنبش اشغال» بود که دموکراتها خیلی تلاش کردند خودشان را به جنبش اشغال نزدیک کنند. اوباما هم این تلاش را میکرد اما جنبش فراتر از این میرفت. جالب است برنی سندرز که با شعار «انقلاب سیاسی» آمد، این ورشکستگی را دیده بود، ولی به نظر من دلیلی که امکان نداشت از ابتدا برنی سندرز بتواند موفق شود یا حتی اگر پیروز هم میشد دستاوردهای ماندگاری داشته باشد، این بود که چشمانداز جدیدی را باز نکرد. یک سیاستمدار کهنهکار که سی چهل سال است کار میکند، ته تهش صحبتهایی را میکرد که جوان دانشجو سه سال قبل در خیابان همان را میگفت. پس هیچکدام اینها نتوانستند افق جدیدی باز کنند و به این تعبیر تکرار این بازی، یکمقدار تکرار خطرناکی هم میتواند باشد.
یکی از نکات مهمی که در کتاب «انقلاب ناتمام» آمده، نقش ادبیات در درگیریها، جنبش سیاهان و حتی در دوران پساجنگ داخلی است. «کلبه عمو تم» نماینده جنبش سیاهان است. در دوران پساجنگ داخلی کتاب جک لندن نوشته میشود که میلیونها نسخه از آن فروش میرود، و حتی کتاب «پیشروی» دکتروف که بعد از آن نوشته شده است. درواقع دستکم سه اثر مهم جهانی در این دوران خلق میشود.
برداشت من بیشتر از بحث شما، ادبیاتی است که در حین این روند تولید میشد که کلبه «عمو تم» نمونه بارزش است. اشاره کردم به اینکه اروپا در قرن نوزدهم خودش را به دور از بردگی میدانست و اینکه ما جهان متمدن هستیم و به بردگی کشیدنِ دیگری کاری غیرانسانی است. ناگفته نماند که در همین زمان انگلستان چشمش را میبست و کاری نداشت که قاره آمریکا از آفریقا برای خودش برده بیاورد. وقتی «کلبه عمو تم» منتشر شد، برای افکار عمومی اروپا شوک بود و مواجه شدن با این مسئله بود که چه اتفاقی آنجا میافتد. چنانکه در یک بازه زمانی بعد از انجیل، پرفروشترین کتاب در اروپا کتاب «کلبه عمو تم» بود. حتی سفری که هریت بیچر استو در کل اروپا داشت با استقبال بسیار زیادی مواجه شد. پس «کلبه عمو تم»، نقش بسیار تعیینکنندهای در شکلگیری این روند تاریخی و پیوند افکار عمومی اروپا با سیاهان آمریکا داشت. جک لندن هم یک آدم سوسیالیست متعهد بود که با نگاه خودش این کار را میکرد. اما اگر بخواهیم فراتر از آن ببینیم، سیاهان، فرهنگ و ادبیات خودشان را از دل این زمین شکل دادند. چیزی که ما بهعنوان موسیقی سیاهان در تمام شاخههای اولیهاش شامل بلوز و سول میشناسیم، به لحاظ فرمال و خاستگاه کاملاً یکی هستند، تفاوتشان صوری و در محتواست که موسیقی سول مذهبی است و موسیقی بلوز از مشکلات صحبت میکند. میدانید که یکی از مجازاتها این بود که سیاهان را در هر جایی محبوس میکردند که نتوانند کسی را ببینند و از هم فاصله داشته باشند و نتوانند با هم صحبت کنند و باید با ضرب گرفتن با هم صحبت میکردند. یا در مورد رقص سیاهان، طبیعی است که نگاههای اروپامحور آن زمان این بود که سیاهان یا بومیها، فقط ساز و رقص بلدند، ولی واقعیت این است که برای خیلی از آنها تمرین رزم بود تا در قالب رزم بتوانند تمرین کنند و خودشان را قوی نگه دارند و الگوهای ارتباطی بین خودشان را بسازند. این فرهنگ بخش عمدهای از تاریخ این جنبش را میسازد که از زمان جنگ داخلی شروع شد. یعنی جنگ داخلی را فقط نباید به سفیدانی که تأثیر گذاشتند محدود دانست. و در میانه قرن بیستم یعنی صد سال بعد شعار سیاهان این بود که Black Is Beautiful، «سیاه زیبا است». تویی که سیاهی لازم نیست موهایت را صاف کنی، چرا همه سیاهان دوست دارند بگویند من یک رگه سفید دارم و سیاه نیستم، همان چیزی که هستی زیبا است. آنچه که امروز بهعنوان «نچرال» یا «طبیعی» میشناسند، خاستگاهش تقریباً از چنین جایی است. یعنی ادبیات سیاهان در معنای عام آن، یعنی فرهنگ، موسیقی و ادبیات، شکلهای صحبت کردن و تکیهکلامهایی که دارند، توانست این عزتنفس را برای اجتماع سیاهان به دست بیاورد. شاید این نکته بسیار آموزندهای برای ما و هر جامعه دیگری باشد که این فرهنگ و ادبیات، بخش درهمتنیدهای از درک ما از خودمان است. ما خودمان را بهواسطه اینها میشناسیم و میفهمیم.
منبع: شرق