در میان نیروهای چپ به درستی سخن از به روز شدن و تطبیق فلسفه علمی مارکسیسم با اوضاع و احوال روز جامعه می شود، اما باید دید که این نوآوری تطبیقی در راستای چه استراتژی سیاسی، اجتماعی و طبقاتی رقم می خورد؟ در این امر تردیدی نیست که جوامع و روندهای سیاسی همواره در حال تغییر و تحولند و علم مارکسیسم نمی تواند بر اساس همان فرماسیون هایی که در دوره مارکس موضوعیت داشته خود را باز تعریف کند. خود مارکس هم در زمانه خودش به شیوه ای متافیزیکی به جامعه برخورد نکرده و غالب تبیین های وی متکی بر آخرین فکت های زمانه خود بوده است.
از این روی سئوال این است که فرق بین متدلوژی نوآوری مارکسی با "نوآورانی" که می خواهند با این بیرق "جنس دیگری را قالب کنند" در چیست؟
مارکسیسم، علم یا ایدئولوژی؟
"نوآوران" و بویژه منشعبین از حزب کمونیست ایران و کومه له می گویند مارکسیسم علم است نه ایدئولوژی، در حالکیه یک فلسفه علمی است که مخالفین، آنرا در سطح یک باور و اعتقاد ایدئولوژیک تنزل میدهند تا زیر نام «ایدئولوژی»، نقش فلسفی آنرا زیر پا بگذارند. این جداسازی، یا ایدئولوژی زدایی از طرف آنها از این روی صورت می گیرد که مارکسیسم را تا حد علوم تجربی مانند فیزیک و شیمی و پزشکی و... تقلیل می دهند، تا از این رهگذر به این نتیجه برسند که همانگونه که همه این علوم باید در محک تجربه سنجیده شوند و در حال تکامل و تغییر هستند، پس فلسفه کمونیسم که مارکسیسم خوانده می شود، نیز باید همان سرنوشت را داشته باشد تا پس از تجربه آنرا تصدیق کنند.
در این مقایسه نامربوط، یک رکن اصلی مارکسیسم و آنهم موقعیت طبقات و مناسبات اجتماعی، جایگاه سود و سرمایه، تضاد کار و سرمایه و ... به سهولت جایش را به تغییرات روبنایی جامعه می سپارد.
مارکسیسم علم شناخت جامعه سرمایه داری است. اساس این علم، نقد اقتصاد سیاسی سرمایه داری و شرایط رهایی استثمار شوندگان است. این علم، فلسفه ی شناخت و نقد عملی مناسباتی است که بر پایه استثمار، سود و ارزش اضافه بنا نهاده شده و بر تقسیم جهان به دو اردوی سرمایه و کار استوار است. این اصل زیر بنایی، علمی و طبقاتی بعد از مارکس، نه تنها زیر سئوال نرفته است، بلکه در عصر بردگی سرمایه و قطبی شدن چند برابر جهان در قرن بیست و یکم نیز بیش از هر زمانی موضوعیت پیدا کرده است و بشریت را به معنای واقعی در برابر دو گزینه سوسیالیسم و بردگی سرمایه قرار داده است.
کسانی که به بهانه ی "نوآوری" و "علم گرایی"، ایدئولوژی زدایی را ندا می دهند، در واقع فلسفه رهایی طبقه کارگر را نشانه گرفته اند. آنها از آن روی که نمی توانند جنبه طبقاتی و علمی مارکسیسم را زیر سئوال ببرند، از سر زدن بعد ایدئولوژیک آن وارد معرکه می شوند.
گفته می شود ایده و ایدئولوژی و آرمانخواهی، نگره ای مذهبی است! گفته می شود مارکسیسم با ایدئولوژی قرابتی ندارد و ... و این در حالی است که علم رهایی کارگران و محرومان جامعه بدون آرمان خواهی امری بی معنا و بی پایه است و ایدئولوژی زادیی هم خود یک ایدئولوژی است.
تهی دانستن انسانها در هر موقعیت طبقاتی، سیاسی و اجتماعی و تاثیر نگرفتن از آرمان خواهی آن تنها به کمونیست ها و سوسیالیستها برنمی گردد. تمام عقاید سیاسی موجود در جامعه و راهکارهای سیاسی شان، با الهام از ایدئولوژی های معین و طبقاتی شان رقم می خورد. از این روی "نو آوران" در واقع با اسم رمز ایدئولوژی زدایی شروع میکنند که هم کسانی را که به اصل پایه ای مارکسیسم وفادار مانده اند زیر سئوال ببرند و هم از این رهگذر تغییر ریل خود را توجیه کنند. این رویکرد، وجه مشترک تمام تجدید نظر گرایان تاریخ جنبش کمونیستی بوده است.
آرمانخواهی، تاریخی به قدمت تاریخ استثمار دارد، اما پایان دادن و پایان یابی استثمار، طبقه و فلسفه خود را طلب می کند. این موقعیت، تنها در سده ی ۱۹ میلادی و وجود طبقه کارگر و مناسباتی بود که فلسفه رهایی این طبقه کشف شد. تنظیم مانیفست حزب کمونیست در سال ۱۸۴۸، منشور این رهایی گردید. این کشف بزرگترین دستاورد فلسفی و سیاسی و انقلابی تاریخ بشریت بود و هست که به دست مارکس و انگلس و کارگران کمونیستی که از سراسر اروپا در این سال در کنگره اتحادیه کمونیست ها در لندن حضور داشتند به طبقه کارگر جهانی ارائه شد.
پاسخ مارکس برای تغییر و نه تفسیر جهان، خودسازمانی طبقاتی است که نیروی محرکه و اصلی آن طبقه کارگر است. پاسخ "نوآوران" تجدید نظر طلب، بر عکس متدولوژی مارکس، تفسیری یک بعدی برای اصلاح و رفرم و نه تغییربنیادی است. مارکس تحقق این امر را از راه وحدت طبقاتی، آگاهی طبقاتی و سازمانیابی کارگران می بیند. "نوآوران"، "همبستگی اجتماعی" را فرا روی قرار می دهند، و این در حالی است که منافع طبقاتی اقشار و لایه های مختلف بین دو طبقه اصلی، یعنی طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار درنوسان است و برای هیچ تغییر بنیادی قابل اتکا نیست.
نوآوری مارکسیستی
متد مارکسیستی نوآوری براساس ماتریالیسم دیالکتیک است. معنای ساده این متدولوژی باور به تغییراتی است که نه بر اساس آرزوها، بلکه در بطن واقعیات عینی و زمینی جامعه صورت می گیرد. از این روی باید این واقعیات را همواره بازشناسی کرد و آرمان خواهی خود را بر پایه آن استوار کرد.
واقعیت چیست؟ واقعیت این است که جوامع بشری به نسبت دوره مارکس پولاریزه تر شده و فاصله بین فقر و ثروت با بیش از یک قرن پیش، غیر قابل مقایسه است. "نوآوری" های لیبرالیستی و نئولیبرالیستی در دهه های گذشته نتوانستد بحران های ذاتی سرمایه را حل کنند، چون هیچ مدل اقتصادی جدیدی را که بتواند از بحران های ادواری سرمایه جلوگیری کند در چنته نداشتند. این رویکردها، "سرمایه داری را پایان تاریخ نامیدند" تا بشریت را به این قناعت برسانند که بردگی سرمایه سرنوشت محتوم آنهاست. لیبرالیسم زاده تلاش ناموفق ایدئولوگهای سرمایه داری برای اصلاحات در نظام سرمایه داری بود که از رادیکالیزه شدن جنبش های اجتماعی برعلیه بربریت سرمایه جلوگیری کند و تا حدی زیادی این نقش را هم ایفا کرد، اما هیچگاه نتوانست توحش و ستمگری سرمایه داری بر زندگی بشریت محروم تخفیف دهد.
رویکرد لیبرالیستی اگر در جوامع پیشرفته سرمایه داری مدتهاست رو به افول رفته، اما در جوامع توسعه نیافته هنوز در بورس است و در بین نیروهای چپ هم ریشه دوانده است که توجیهات "نوآورانه" آنها نخ نماست.
کمونیستها ضمن اینکه ایدئولوژی و آرمانخواهی خود را برای ساختن بدیلی سوسیالیستی در مقابل بربریت سرمایه باور دارند، اما به همان متد مارکسی مدام آن را با واقعیات عینی جامعه به روز می کنند و نقشه راه خود را نه در خیالات و ذهن خود، بلکه بر بستر مبارزات و جنبش های عینی درون جامعه صیقل می دهند و از بیان هدف نهایی خود نیز گریزان نیستند. آنها بر این امر واقف هستند که در همه جنبش های اجتماعی گرایشات مختلف طبقاتی با گفتمان های خود شرکت دارند و از این روی عمل خود را بر دفاع از منظری سوسیالیستی در جنبش های موجود در جامعه از قبیل جنبش کارگری، جنبش رهایی زن، جنبش رفع ستم ملی، جنبش دانشجویی، معلمان و فرهنگیان همراه، بازنشستگان، زیست محیطی و .... رقم می زنند و این رویکرد را با بیانی "همه با همی" و پوپولیستی پیش نمی برند.
کمونیستها نوآوری را با "نو که آمد به بازار، کهنه شود دل آزار" ترجمه نمی کنند، بلکه نو آوری را ادامه طبیعی دیالکتیکت و ماتریالیسم تاریخی بر بستر مهیاتر طبقاتی دیده و خود و آرمانخواهیشان را با آن تطبیق می دهند.
آن اندیشه ی علمی و اساسی که سراسر فلسفه کمونیسم مارکس و انگلس را که برخی "نوآوران" برای برداشتن و زدودن اندیشه ی آنان برنامه ریزی کرده اند بر این پایه است که: «سراسر تاریخ، عبارت بوده است از تاریخ مبارزه طبقاتی، مبارزه بین استثمار کنندگان و استثمار شوندگان، بین طبقات حاکم و طبقات محکوم در مدارج گوناگون تکامل اجتماعی و نیز اکنون این مبارزه به جایی رسیده است که طبقه استثمار شونده و ستمکش دیگر نمیتواند از یوغ طبقه استثمارکننده و ستمگر رهایی یابد، مگر آنکه در عین حال تمام جامعه را برای همیشه از قید استثمار و ستم و مبارزه طبقاتی خلاص کندد».(*)
مارکسیست ها، گزینه ی سوسیالیسی را به امری محال و دست نیافتنی و یا با توجیه "آرمانی زودرس" تعریف نمی کنند، بلکه سوسیالیسم را در شرایط کنونی برای رهایی بشریت یک ضرورت دانسته و بر اساس داده های موجود و بالقوه در درون جنبش های اجتماعی، با شرکت فعال در این جنبشها می کوشند این گزینه را به امری بالفعل تبدیل کنند. و این نه یک آرزو، بلکه واقعیتی ممکن و تنها راه خلاصی رهایی بشریت از یوغ بردگی سرمایه است.
***
(*)- انگلس، در پیشگفتار چاپ آلمانی مانیفست سال ۱۸۸۳.