بخش سوم کمونیسم کارگری بعد از بیست سال ... منصورحکمت در یکی از متاخرترین سخنرانیهایش به معرفی جایگاه و منشاء کمونیسم کارگری میپردازد. او میگوید "من فکر ميکنم زيپ پوست هر انسان منصفى را باز کنيد يک کمونيست بلشويک را ميبينيد که ميخواهد از آن بيرون بيايد. در وجود تک تک ما سوسياليستهاى پرحرارتى نهفته است که ميخواهد از اين قالب بيرون بزند….به نظر من فقط کافى است منصف باشيم تا بتوانيم فرض کنيم که اگر اينجا را بکاويم يک سوسياليست در آن پيدا ميکنيم.
فقط کافى است منصف باشيم. من کارى به آدمهايى که غريزه نفع پرستى شخصىشان آنقدر قوى است که حتى منصف نيستند، ندارم. اما اگر يک نفر، حتى يکروز، يک لحظه، در برابر يک واقعه در زندگيش انصاف به خرج داده باشد به نظر من اگر وسايل حفارى بياوريم و بکاويم داخل آن آدم يک کمونيست پيدا ميکنيم." (١)
در جایی دیگر میگوید " اگر انسانیت در وجود کسى هست، بنظرم سوسیالیسم در وجودش هست" (٢)
و در سمینار کمونیسم کارگری ٢٠٠١ "انسان" را مرکز ثقل کمونیسم کارگری مینامد. موارد از این دست در نوشتههای متاخر حکمت بسیار زیاد است.
اگر برای لحظهای فکر کنید واژه "انصاف" به اندازه کافی روشن ومطلق است و نزد همه احاد جامعه بشری، مستقل از جایگاه طبقاتیشان، یک معنی را دارد و منفعت طبقاتی و سیاسی آدمها را با غریزه شخصی توضیح داد آنوقت باید گفت پس کمونیسم کارگری به تلاش برای آگاه کردن آدمها به خوب و بد جایگاه و کردار و اعمالشان تعلق دارد.
این مهمترین و شاید گویاترین وجه کمونیسم کارگری و ربطش به اومانیسم است. بنابراین تعریف، اگر انسانها آگاه شوند به اینکه سوسیالیسم خوب است و استثمار انسان از انسان بد و نکوهیده و غیر اخلاقی است، همه سوسیالیست و عدالت طلب خواهند شد و آن آنتاگونیسم تضادها و منافع طبقاتی که مارکس و انگلس و لنین و … گفتهاند واقعیت مادی ندارند. شاید مارکسسیستها این پتانسیل عظیم عدالت طلبی غیرطبقاتی را درک نکردهاند.
این تعاریف از کمونیسم و مارکسیسم درست نقطه مقابل تعریفی است که خود او سالها پیش به کرات فیالمثل در "حزب کمونیست و عضویت کارگری"، "تفاوتهای ما" ، "کارگران کمونیست چه میگویند" و ... در مورد رابطه کمونیسم و کارگر به دست داده بود.
این طرز تفکر و برخورد متاخر منصورحکمت به مسائل جامعه ابدا تازه نیست، قدمت اومانیسم تقریبا به قدمت تمدن بشری است. سرسلسله اینگونه اومانیستها سقراط بود که مدعی بود "معرفت عین فضیلت است" او سخت بر این باور بود که اگر انسانها به خوب وبد کارهایشان آگاه باشند، هرگز به انجام کارهای بد و غیر اخلاقی دست نمیزنند. این از ناآگاهی آدمهاست که موجبات اذیت و آزار دیگران را فراهم میآورند. از آن زمان تا الان این منطق با هر فرمولاسیونی آمده با دو مشکل اساسی روبرو بوده است. اولی و مهمتر از همه نسبی بودن و صدالبته طبقاتی بودن معیارهاست، خوب و بد و انصاف و عدالت یونیورسال وجود ندارد. استثمار انسان از انسان در نگاه طبقات حاکمه و مدافعینشان عین عدالت ،انصاف و خوبی است. دوما اینکه حتی به فرض مطلق بودن خوب و بد، هیچ جا به هیچ درجهای نصیحت و آگاهگری به گسترش وبرپایی عدالت در جامعه منجر نشدهاست. ممانعت از استثمار انسان از انسان با یک سیستم مشخص و یک روابط تولیدی مشخص ممکن ومیسر است نه با آگاه کردن آدمها به مثلا غیر اخلاقی بودن استثمار.
تفاوت مارکس با سقراط و اخلافش در این بود که مارکس جایگاه و اعمال اجتماعی آدمها را درپرتو منافع اقتصادی و طبقاتی آشتیناپذیر طبقات میدید وگرنه باید در ابتدای مانیفست میگفت " تمام تاریخ بشر عبارت است از نفهمی و تلاش برای فهماندن و نصیحت انسانها …" یا چیزی شبیه این.
با نصیحت کردن آدمها و یا بیدار کردن وجدانشان یا آنچنان که حکمت میگوید "پایین کشیدن زیپ پوست آدمها" سوسیالیست برپا نمیشود.
اما ادامه همین تفکر است که فرموله شده در " اساس سوسیالیسم انسان است " به خواست مبهم برپایی "حکومت انسانی" منتهی میشود. تمام منتقدین کنونی حزب کمونیست کارگری فعلی یا به همه تلاش حکمت برای جایگزین کردن مارکسیسم با اومانیسم پی نبردهاند یا اینکه خودشان را به کوچه علی چپ می زنند یا احتمالا به تفاوت مارکسیسم و اومانیسم آگاه نیستند.
نمیتوان مدعی بود که همه آدمها در درون خودشان سوسیالیست هستند منتهی به وجود آن آگاه نیستند و خواستار برپایی سوسیالسم بود. به این دلیل ساده که سوسیالیسم یک سیستم اداره جامعه است که امکان استثمار انسان از انسان را محدود میکند، مکانیسمهایی دارد که مانع ایجاد زمینه استثمار میشود. و این مکانیسمها نصیحت و آگاهگری نیستند، بلکه قوه قهریه است. سوسیالیسم برپایی دولت طبقه کارگر است. دولت به معنای ارگان اعمال اراده یک طبقه مشخص. سوسیالیسم آکادمی یا منبر آگاه کردن انسان به شر و خیر نیست. وقتی همه انسانها خوبند و تنها بخشی نیازمند نصایح بیشتر هستند خب باید هم خواستار حکومتی بود که مال همه انسانها باشد و تنها تضمین کند آن بخش ناآگاه را آگاهتر کند. حککا کنونی در این مورد ابدا به بیراه نرفتهاست بلکه اتفاقا به بهترین و فرمولهترین شیوه نماینده تفکرات منصورحکمت است.
سوسیالیسم و انسان
"سوسیالیسم جنبش بازگرداندن اختیار به انسان است"، "اساس سوسیالیسم انسان است". "زیپ پوست هر انسانی را پایین بکشید یک سوسیالیست بیرون میزند". گزارههای اینچنینی که ظاهری به شدت عوامپسند و اومانیستی دارند، از مهمترین گفتههای منصورحکمت به شمار میروند که بیشتر از هرچیزی نقل شدهاند و همه طرفداران او در این متفقالقولند که اینها هسته اصلی کمونیسم او هستند.
اگر این هسته اصلی نوعی از کمونیسم است باید گفت این نوع کمونیسم تفاوت زیادی با کمونیسم مارکس و سوسیالیسم علمی دارد. در این شکی نیست که کمونیسم مارکس خواستار برپایی جامعه کمونیستی است که درآن انسان از هرنظر آزاد میشود. جامعه ای که رهایی کامل همه انسانها را تضمین میکند.اما نقطه عزیمت مارکس آنچنان که منصورحکمت میگوید (٣) اومانیستی نیست. اینطور نیست که مارکس ایدههای فیلسوفمابانهای داشته برای رهایی انسانها و در این میان طبقه کارگر را شایسته عملیکردن این ایدهها دانسته، یعنی سوسیالیسم برای رهایی انسان مقدم بر کارگر وجود داشته و کارگر به عنوان نیرویی که توانایی و لیاقت تحقق این ایدهها را داشته وارد صحنه میشود. بلکه کاملا برعکس است مارکس وضعیت طبقه کارگر را میبیند و روابط تولیدیای که منجر به ایجاد و بقای این استثمار میشود را تحلیل میکند و در نقد این سیستم و خواست برچیدن این سیستم، به راهحلی میرسد که در منتهیالیه خود به پایان دادن هرنوع استثماری منجر میشود. در سوسیالیسم مارکسی طبقه کارگر وسیلهای برای رهایی کل انسانها نیست. طبقه کارگر تحت استثمار و انقیاد است و در ادامه رهایی خود از این انقیاد موجبات رهایی کل انسانها را فراهم میآورد.
تفاوت این دو دیدگاه از جمله در این است که برای یک اومانیست آن نیروی اساسی و رهایی بخش سیال و متغییر میتواند باشد. برای یک اومانیست خواستار حکومت انسانی ضعف و کاستیهای طبقه کارگر به راحتی به تلاش برای یافتن نیروهای دیگر به عنوان نیروی اصلی منجرمیشود. "انقلاب زنانه" و اهمیت "جنبش سرنگونی" و جایگزینی "مردم" به جای طبقه کارگر در ادبیات کمونیسم کارگری را باید در پرتو این واقعییات دید.
اینجا ابدا منظور من این نیست که جنبش کمونیستی یا حزب کمونیستی باید از جنبشهای دیگر دوری گزیند، باید از مورد خطاب قرار دادن مردم و دیگر جنبشها احتراز کند. حزب کمونیستی اتحادیه کارگری نیست که تنها مسائل صنفی کارگران برایش اهمیت داشته باشد. حزب کمونیستی حزب طبقه کارگر است که از زاویه منافع طبقه کارگر به تمام مسائل ریز و درشت سیاست در جامعه هم باید بپردازد. باید یک جایی در پروسه حیات سیاسی خود همانطور که منصورحکمت گفت نماینده "نه جامعه" به وضع موجود باشد. باید تلاش کند هژمونی طبقه کارگر بر تمام جنبشها و در تحرکات علیه وضع موجود را تضمین کند. باید آنچنان که حکمت گفت حزب کمونیستی جنبه سلبی انقلاب و دگرگونی را درک کند و رهبر مبارزات همه اقشار برای تغییر وضع موجود شود. اما این امر مهم از کدام حزب برمیآید؟
کدام حزب کمونیستی میتواند رهبر شود؟
هرحزبی با هر مشخصات و جایگاهی نمیتواند مدعی خیز برداشتن برای رهبری جامعه باشد. اگر تصور کنیم که همه آنچه که گفتیم در مورد کمونیسم کارگری مرتفع شده و هیچکدام از نکات و نقدهای برشمرده شامل حال حککا نمیشده ویا نمیشود، باز ادعای اینکه آن حزب میتوانسته یا میتواند در قامت رهبری جامعه ظاهر شود، کاملا دور از واقعیت است. همانطور که بالا هم اشاره کردم در نوشته جداگانه ای نیز به آن پرداختهام، بحث "سلبی و اثباتی" که حکمت طرح کرده است کاملا درست و مارکسیستی است و حکایت از درایت سیاسی بسیار بالای منصورحکمت دارد. حزب کمونیستی بالاخره باید در نقش رهبر جامعه ظاهر شود و به این وسیله منافع طبقه کارگر و هژمونی جنبش کمونیستی در روند رویدادهای سیاسی را تضمین کند.این نه با توضیح و تبلیغ اثباتی بلکه با نشان دادن اینکه وضع موجود را ما میتوانیم برچینیم میسر میشود.
اما گره کار اینجاست که حزب کمونیستی قبل از این خیز، باید حزب صاحب نفوذ و قدرت درون طبقه خودش باشد. این کار تنها از حزبی برمیآید که در میان طبقه کارگر به عنوان تنها حزب نماینده کل منافع طبقه شناخته شده باشد. آنقدر حزب باید در میان کارگران معرفه شدهباشد که وقتی میگویند "حزب" همه بدانند کدام حزب مورد نظر است. حزب را حزب خودشان بدانند.
حزب کمونیستی که نه تنها در میان کارگران معرفه نیست، بلکه شناختهشده هم نیست. حزبی که به هیچ درجه با طبقهای که به اصطلاح میباید منافعش را نمایندگی کند، عجین نیست. حزبی که با هیچ جنبش اجتماعی، صنفی یا هرنوع دیگرش پیوندی ندارد. این ادعاها در بهترین حالت آن حزب را به دنباله رو جریانات راست جامعه تبدیل میکند و در بدترین حالت از آن حزب کاریکاتوری غمانگیز میسازد.
کمونیسم کارگری در تمام طول حیات خود فکر میکرد با تلقین به خود به آرزوهایش میرسد. به جای تلاش و فداکاری و سازماندهی جدی، با تهییج تشکیلات خود و تکرار بیپایان ژستهای رهبری و الترناتیو بودن، امر بهش مشتبه شده بود که جمهوری اسلامی با هر سناریویی برود، حککا به جای آن به قدرت میرسد.
واقعیت حزب کمونیست کارگری و تصوراتش از خودش شبیه کسی بود که سایه غول پیکر خود رادر پرتو شمعی روی دیواری عظیم دیده و تصورش این است که واقعا قد و قامتش به همان اندازه است که روی دیوار میبیند.
به نظر من متأسفانه حککا هیچ گاه در طول حیاتش به یک حزب سیاسی جدی تبدیل نشد. سالهای نوری با آن حزبی که بتواند مردم را پشت سر خود بسیج کند فاصله داشت. تعدادی این واقعیت را فقط مختص الان و بعد از مرگ منصورحکمت میدانند. متأسفانه منصورحکمت زود از دست رفت اما همانطور که سعی کردم نشان بدهم، حتی با وجود او نیز اوضاع احزاب کمونیسم کارگری از اینکه هست بهتر نمیشد. حتی خود او هم قادرنبودبا معجزه ای این جریان را به مسیری غیر از اینکه هست ببرد. حتی خود او هم قادر نبود آن اشتباهات عظیم خود در مورد تحزب کمونیستی را به این سادگی جبران کند.
موخره
کمونیسم کارگری بدون شک نکات مثبت و با اهمیت فراوانی دارد. به نظر من اگر در آینده حزبی کمونیستی در ایران یا هرجای دیگر پابگیرد، ناگزیر است از دست یازیدن به بسیاری از نکات و تجربیات با اهمیت کمونیسم کارگری. اما به طور قطع باید از تئوری تحزب و شیوهکار و پراتیک کمونیسم کارگری به شدت فاصله بگیرد.
کمونیسم کارگری تجربه شکست خوردهای است که متاسفانه تنها منجر به شکست خودش نشد. کمونیسم کارگری تقریبا همه آنچه مارکسیسم انقلابی رسته بود را پنبه کرد. و این مصیبتی بسیار سهمگین و عظیم است. من سعی کردم به اختصار دلایل این شکست را برشمرم و امیدوارم بتوانم در آینده درحد توان تمام جنبههای عواقب شکست این تجربه را بررسی کنم.
١-https://hekmat.public-archive.net/fa/2970fa.html
٢-https://hekmat.public-archive.net/fa/4033fa.html
٣- http://hekmat.public-archive.net/fa/3595fa.html