خدامراد فولادی: محسن حکیمی، رو در روی مارکسیسم و فلسفه ی ماتریالیستی

شخصی سازی فونت
  • کوچکتر کوچک متوسط بزرگ بزرگتر
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

توضیح: بازنشر ِ این مقاله سه دلیل دارد. دلیل ِ نخست این که محسن حکیمی همچنان اصرار دارد مارکس را ایده آلیست و همفکر و همعقیده ی خود نشان دهد، دلیل ِ دوم این که وقتی حکیمی می گوید طبیعت قبل از انسان وجود نداشته، بدون ِ شک منظورش اولن انکار ِ تکامل هم در طبیعت و هم درجامعه ی انسانی و ثانیین این است که هم طبیعت و هم انسان خلق الساعه و آفریده ی خالقی هستند که همان خدای افسانه های دینی باشد، و دلیل ِ سوم این که او در آخرین مقاله ااش « کمونیسم ِ مارکس: فصل ِ سوم، مارکس و فعالییت ِ انقلابی یا عملی انتقادی» ادعا کرده

که« مترجمان ِ فارسی زبان تزهای مارکس درباره ی فوئرباخ را نادرست ترجمه کرده اند و او ترجمه ی کامل و درست ِ این تزها را همراه با شرح ِ هر تز آورده است». من در این مقاله به این سه ادعای حکیمی پاسخ داده و نشان داده ام که او نه شناخت ِ درستی از جهان نگری و جهان شناسی ِ مارکس دارد و به همین دلیل نه می تواند ترجمه ی درستی ازتزها به دست دهد. به عنوان ِ نمونه تز ِ اول و دوم ترجمه ی او به کلی غلط و وارونه سازی ِ ماتریالیسم ِ مارکس و ایده آلیستی کردن ِ آن است که می تواند نمونه ای از ترجمه ی دیگر تزها و به طور ِ کلی درک ِ نادرست و وارونه ی او از جهان نگری و جهان شناسی ِ مارکس باشد.- من در این مقاله این دو تز را ترجمه کرده و با ترجمه ی حکیمی مقایسه نموده ام-. من در فرصت های دیگربازهم ضدییت ِ متعصبانه ی حکیمی با ماتریالیسم ِ دیالکتیک و تاریخی را واکاوی و نقد خواهم کرد و اجازه نخواهم داد او ایده های مرتجعانه ی دینی- مذهبی ِ خودرا به مارکس نسبت دهد.
( این نقد ِ تئوریک و چالشگرانه نقدی است در دفاع از دیالکتیک ماتریالیستی و تاریخی ِ مارکس و انگلس علیه ِ « دورینگ» ها و « حکیمی» های معاصر که سرسختانه در مقابل ِ این جهان بینی و جهان شناسی ِ علمی- عقلانی ایستاده و نظرات ِ خرافی ایده آلیستی ِ خود را به مارکس نسبت می دهند. امیدوارم و سپاسگزار خواهم بود که این سایت ِ ارجمند برای آگاهی ِ خواننده گان آن را درج نماید.)
ما مارکسیست ها فیلسوف نمایان ِ بسیاری را می شناسیم که برای بزرگ نمایی ِ خود با شمشیر ِ چوبین به جنگ ِ مارکس و مارکسیسم رفته اند. محسن حکیمی، اولین وآخرین شان نیست. یکی از آن فیلسوف نمایان ِ تازه به دوران رسیده یا درواقع از دوران عقب مانده ای که برای ترساندن ِ گالیورهای اندیشه ادای ِ غول را در می آورد.
حکیمی در مقاله ای با عنوان ِ انگلس و تبدیل ِ کمونیسم ِ مارکس به مارکسیسم از موضع ِ عوامانه و ساده انگارانه ی اصول ِ فلسفه و روش ِ رئالیسم ِ طباطبایی- مطهری مارکسیسم و فلسفه ی ماتریالیستی دیالکتیکی را نه یک جهان بینی و جهان شناسی ِ عام شمول و جهان شمول با هدف ِ شناخت و دگرگونی ِ جهان( طبیعت) بلکه یک واژه می نامد که هدف ِ اختراع کننده اش( انگلس) مرعوب ساختن ِ رقیبان ِ فکری و ایدئو لوژیک ِ خویش است ، می نویسد:« آنچه انگلس را به کاربرد ِ جهان بینی ِ مارکسیستی و مارکسیسم واداشت همانا الزامات ِ متمایز ساختن ِ خود و هواداران ِ مارکس از دیگران و به ویژه رقابت ِ مارکسیست ها با آنارشیست ها با هدف ِ مبارزه ی حزبی برای کنار زدن ِ رقیب از صحنه ی سیاسی بود.».( تمام ِ گفتآوردها از همان مقاله است.). او در ادامه از قول ِ ماکسیمیلین روبل نامی می نویسد:« هنگامی که انگلس تصمیم گرفت واژه های مارکسیست و مارکسیسم را از رقبای سیاسی اش بگیرد و به خود اختصاص دهد تا به این ترتیب یک عنوان ِ خصم آمیز را به یک نام ِ افتخار آمیز تبدیل کند، اصلن فکر نمی کرد با این ژست ِ مبارزه جویانه یا تسلیم طلبانه به پدر خوانده ی اسطوره ای تبدیل می شود که مقدر بود بر قرن ِ بیستم حکومت کند.». حکیمی به پیروی از روبل نامی معتقد است خسن و خسین هرسه دختران ِ مغاویه بودند! تمام ِ مفردات ِ گزاره ی بالا غلط و خلاف ِ واقعیت، و نشان دهنده ی درک ِ ساده انگارانه ی حکیمی هم از مارکسیسم هم از لنینیسم و هم به ویژه از ناهمخوانی ِ شناخت و پراتیک ِ مارکسیستی با ادعاها و عمل ِ لنینیستی و لنینیست هاست. من به حکیمی توصیه می کنم آخرین مقاله ی من با عنوان ِ حکومت ِ شورایی دولت ِ تراز ِ کمون نیست را بخواند تا بفهمد چرا انگلس نه تنها « پدرخوانده» ی حکومت های لنینی بلشویکی نبوده بلکه با نقد ِ بلانکیسم که لنینیسم منشاء گرفته از آن است در واقع این نوع حکومت های توطئه گر و تروریست را هم پیشاپیش نقد کرده است.
اما، کم دانشی و ساده انگاری ِفلسفه بافانه بدتر از این نمی شود که مارکسیسم را که یک اندیشه ی جهان شناختی و ایدئولوژی ِ پیشرو و تکامل گرا در تاریخ ِ تفکر ِ انسانی است به یک واژه و ژست ِ مبارزه جویانه تعبیر نمود. جهان شناسی یی که وجوه ِ مختلف ِ شناخت ِ انسانی را با اتکا و استناد ِ عقلانی به علوم ِ طبیعی و دستآوردهای علمی ِ بشریت در طول ِ تاریخ ِ هستی و آگاهی ِ اجتماعی اش جمع بندی و ارائه نموده است. به علاوه این که، اگر ماکسیمیلین روبل و محسن حکیمی بدون ِ چشم بند و تعصب ِ ایدئولوژیک ِ واپس گرای شان آثار ِ مشترک ِ مارکس و انگلس و خصوصن گروند ریسه و کاپیتال ِ مارکس در یک سو، وآثار ِ لنین بالاخص نوشته های بعد از کسب ِ قدرت ِ او را در سوی دیگر خوانده و نظرات شان را با هم مقایسه کرده بودند، هرگز آنچه را در سده ی بیستم توسط ِ لنین و بلشویک ها مارکسیسم تبلیغ می شد که چیزی جز نیچه ایسم در فلسفه و بلانکیسم در عمل یعنی اراده ی معطوف به قدرت ِ یک دار و دسته ی سازمان یافته ی تحت ِ رهبری یک رهبر ِ همه چیزدان ِ فعال مایشاء نبود، مارکسیسم به شمار نمی آوردند. یعنی همان کاری را می کردند که من سال هاست با نقد ِ لنینسم و جدا کردن ِ حساب ِ آن از حساب ِ مارکسیسم کرده ام.
این ها نشان می دهد حکیمی بر خلاف ِ ادعاهای اش نه فلسفه دان است، نه از رابطه ی دو سویه ی نظر و عمل یا شناخت و پراتیک چیزی می داند، و نه از این رو قادر به تفاوت گذاری میان ِ فلسفه ی ماتریالیستی دیالکتیکی ِ معطوف به شناخت و تغییر ِ جهان ِ مارکس و انگلس، و نیچه ایسم و بلانکیسم ِ اراده گرا و اختیارگرای لنین و لنینیسم است. همچنان که به همین دلایل نمی تواند درک و فهم ِ درستی از روابط ِ دوسویه و کنش و واکنش و همکنشی ِ متقابل و چند سویه ی فلسفه به مثابه ِ شناخت ِ علمی عقلانی و اقتصاد و سیاست داشته باشد که مضمون ِ هسته ای و درونمایه ی تفکر ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ِ هم مارکس و هم انگلس در فعالیت ِ نظری و عملی ِ مشترک ِ نزدیک به چهل ساله ی آنها بوده است.
همین نا آگاهی از چنین تفکر ِ واحد و جهان بینی و جهان شناسی ِ مشترک از یک طرف، و جزمیت ِ ایدئولوژیک عقب مانده از دوران ِ مارکس و انگلس از طرف ِ دیگر است که حکیمی را وا می دارد با جدا کردن ِ اندیشه ی مارکس از اندیشه ی انگلس بنویسد:« مارکس{ برخلاف ِ انگلس} نه تنها میان ِ سه جزء فلسفه،اقتصاد و سیاست به نظمی سلسله مراتبی به معنای تقدم ِ فلسفه بر اقتصاد و سپس اقتصاد بر سیاست قائل نبود، بلکه اساسن فلسفه را به عنوان ِ ملکه یا پدر خوانده ی علوم به نقد کشید و به فراسوی آن گذر کرد ».بی آنکه نه از مارکس و نه از انگلس نقل ِ قول ِ مشخصی از آنچه ادعا می کند ارائه دهد. یعنی مشخص نماید مارکس در کجا چنان سخنانی گفته و نوشته و انگلس کجا خلاف ِ نظرات ِ مارکس را بیان کرده است.حکیمی موظف است مشخص کند مارکس درکجا فلسفه و کدام فلسفه را به عنوان ِ ملکه یا پدر خوانده ی علوم به نقد کشیده است. تا من با نمونه آوری از گروندریسه به او بفهمانم تفکر ِ مارکس از ابتدا تا انتهای ِ این کتاب هم ماتریالیستی وهم دیالکتیکی یعنی نگرشی فلسفی و شناخت شناسانه به کرد و کارها و ساز و کارهای نظام ِ سرمایه داری در تمام ِ ابعاد و عرصه های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ِ آن به عنوان ِ بخشی جدایی ناپذیر هم از تاریخ و هستی ِ اجتماعی ِ انسان ها و هم از تاریخ ِ طبیعت است که تاریخ ِ انسان بخشی جدایی ناپذیر از تکامل ِ غایت مند ِ آن ست.
من بعدتر نشان خواهم داد نگرش ِ خود ِ حکیمی به پدیده ها نگرشی فلسفی و ایده آلیستی متافیزیکی است. همچنان که ضدیت ِ او با اندیشه ی فلسفی ِ انگلس و استدلال های اش علیه این فلسفه نیز از جایگاه و نظرگاهی صرفن فلسفی و ندانم گرایانه و ناشناخت گرایانه است.
می نویسد:« ماتریالیسم ِ دیالکتیکی ِ مورد ِ نظر ِ انگلس چیزی نیست جز نوع ِ جدیدی از متافیزیک. این جهان بینی نیز به یک طبیعت ِ فاقد ِ پراکسیس و تهی از انسان های اجتماعی و تاریخی ِ تولید کننده و کارورزقائل است.که البته انگلس در مقام ِ ماتریالیست منشاء آن را نه ایده بلکه ماده می داند.». از کرامات ِ فلسفه دان ِ کوتوله ای که می خواهد ادای فیلسوفان را دربیاورد چه عجب! گویی قرار بر این است که منشاء و چیستی ِ جهان بسته به تشخیصِ و صلاحدید ِ فیلسوف و نظریه پرداز ماده باشد یا ایده. اگر فلان فیلسوف ِ ایده آلیست گفته باشد جهان ایده است، پس ایده است، و اگر انگلس گفته باشد ماده است پس ماده است. مفهوم ِ این سخن( ادعا) جز این نیست که جهان همان است که هرکس( هرفیلسوفی) برحسب ِ تمایل ِ فلسفی و اعتقادی ِ خود از آن برداشت می کند و از آنجا که از دید ِ حکیمی همه ی فلسفه ها و «جهان بینی» ها متافیزیکی( مابعدالطبیعی) اند، پس جهان ِ همه از ایده آلیست تا ماتریالیست جهانی است ذهنی و ساخته ی ایده ی انسان ها( فیلسوفان) . قبول ندارید، ادامه ی بحث ِ حکیمی را بخوانید:« هنگامی که انگلس ماتریالیسم ِ تاریخی را به کار بست ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیکی بر عرصه ی جامعه- یا تاریخ – تبدیل می کند{ در عینیت و واقعیت چنین اتفاقی نیفتاده، بلکه انگلس چنین خواسته( اراده کرده) و در محدوده ی بینش وخواست و اراده ی او به عنوان سوژه ی شناخت چنین شده است.} . در واقع، او از این طریق از ماتریالیسم ِ دیالکتیک یک متافیزیک ِ جدید می سازد.» (نقل قول از همان مقاله. کروشه از من است.). پروکرست ِ فلسفی که نتواند خود را همقد و قواره ی غول ِ اندیشه کند، غول را تا حد ِ ابعاد ِ جهان نگری ِ خود کوچک می کند تا خواننده گمان کند این اوست که حریف را بر شانه بلند کرده و نه حریف اورا. با این توضیح که منظورم از پروکرست ِ فلسفی ، سوژه ای است که طول و عرض ِ جهان و ابژه ی قابل ِ شناخت اش از محدوده ی دانش و بینش ِ حقیرش فراتر نمی رود و خودش نیز تلویحن به زبان ِ به اصطلاح فلسفی به این محدودیت ِ بینش و شناخت اذعان دارد. چرا که عظمت ِ به گفته ی او متافیزیک( مابعدالطبیعه) او را چنان زمین گیر کرده که قادر نیست به فراسوی زمانی- مکانی ِ جز آنچه در دید رس ِ بینایی ِ مادی و بینش ِ کم عمق ِ نظری اش هست گام بگذارد و از آن شناخت ِ فلسفی و تئوریک پیداکند.
در ادامه ی فلسفه بافی های اش می نویسد: انگلس با تقسیم ِ جهان به سه عرصه ی طبیعت، جامعه و اندیشه { به اعتقاد ِ حکیمی این خود ِ جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود نیست که در فرایند ِ تکاملی اش از غیر ِ ارگانیک به ارگانیک و از نازیستمند و ناشعورمند به زیستمند وشعورمند و در عالی ترین تراز ِ تکاملی اش به انسان ِ اجتماعی ِ کارورز ِ اندیشه ورز تغییر ِ کمی و کیفی یافته ، بلکه انگلس است که چنین درک و برداشتی از جهان دارد!} ، نه تنها طبیعت را از جامعه و اندیشه جدا می کند{!؟} ، نه تنها بین ِ اندیشه و عمل ِ اجتماعی ِ انسان دیوار می کشد، بلکه اندیشه را در جایگاهی برتر از جامعه و طبیعت قرار می دهد.»
کوتوله ی فلسفی با جهان بینی و جهان شناسی یی مخالفت می کند که یک کلمه از آن را یا نخوانده یا خوانده و نفهمیده است. چرا که قادر به برقرار نمودن ِ ارتباط ِ عقلانی و شناخت شناسانه با آن نیست. او نمی داند اساس ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک بر وحدت ِمادی و سیستمی ِ جهان است که به موجب ِ آن جهان در کلیت ِ همبسته اش وحدتی است از تاریخ ِ طبیعت و تاریخ ِ انسان( دست ِ کم بر روی زمین ِ ما چنین است ). یعنی در این وحدت ِ همبسته طبیعی است که تقدم ِ وجودی با طبیعتی باشد که انسان محصول ِ تکامل ِ آن بر روی زمین است. خود ِ انسان به عنوان ِ موجودی اجتماعی محصول ِ کار ِ تولیدی و ابزار سازی برای دگرگون سازی ِ طبیعت برای ادامه ی حیات و بقای خویش است. به این معنا که با کار و تولید هم طبیعت را به سود ِ خویش تغییر می دهد ، هم درحین ِ کار و عمل از قوانین و کار کرد های قانون مند ِ آن شناخت کسب می کند و هم این شناخت را در عمل ِ مجدد بر طبیعت اعمال می کند. فرآیند ِ بی وقفه ای که در تمام ِ دررازنای تاریخ ِ انسان از ساده ترین حالت تا پیچیده ترین و عالی ترین حالت و کیفیت ادامه خواهد داشت. انسانی که خود محصول ِ تکامل ِ چند میلیارد ساله ی طبیعت بر روی این سیاره است. انسانی تاریخی که از ساده ترین ارگانیسم ِ حیاتی و آگاهی ِ های فردی و اجتماعی تا پیچیده ترین وضعیت و کیفیت اجتماعی و آگاهی های منطبق بر آن تکامل یافته است.از این روست که می گوییم انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز عالی ترین شکل ِ هستی ِ اجتماعی ِ حیات مند و شعورمند در تاریخ ِ طبیعت است. مفهوم ِ این تقدم و تاخر ِ وجودی نیز بر خلاف ِ درک و برداشت ِ متافیزیکی- ایده آلیستی ِ ساده انگارانه ی حکیمی، تقسیم ِ ساده ی یک وحدت ِ همبسته به اجزای جدا از هم و بی ارتباط ِ ارگگانیک با یکدیگر نیست، بلکه بیانگر ِ تکامل از ساده به پیچیده و از پست به عالی در طبیعت بر طبق ِ قوانین ِ عام ِ دیالکتیک ِ حاکم بر کرد و کارهای آن است. از این رو، بر خلاف ِ فهم و قضاوت ِ نادرست ِ حکیمی ، از نظرگاه ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ِ انگلس، نه تنها دیوار و مرزی میان ِ طبیعت و جامعه ی انسانی و اندیشه وجود ندارد بلکه برعکس، پیوند ِ همبسته ی تاریخن جدایی ناپذیری میان ِ جامعه ی انسانی و اندیشه به مثابه ِ بازتاب ِ واقعیت ِ پیرامون در اشکال ِ متنوع ِ آن در مغز ِ مادی وجود دارد. به علاوه، تقسیم ِ جهان به سه عرصه ی جدا از یکدیگر ِ طبیعت، جامعه و اندیشه کاری است که ایده آلیست های متافیزیکی و از جمله محسن حکیمی میکنند، که ذهن ِ مفهوم ساز و ایده ساز ِ سوژه ی شناخت را مقدم بر ابژه ( طبیعت ِ) شناخت ناپذیر و بی ارتباط ِ ارگانیک با آن می دانند. به اعتقاد ِ حکیمی پیش شرط ِ وجود ِ جهان وجود ِ سوژه ای است که با عمل ِ معطوف به دگرگون سازش هستی ِ آن – یعنی جهان- را ضرورت بخشد بی آنکه هیچ رابطه علت و معلولی یا منطق ِ مادی یی این تقدم و تاخر ِ سوژه و ابژه را حتمیت بخشیده باشد. در واقع، حکیمی وامثال ِ او، کارورزی و عمل ِ معطوف به تغییر را از آنجهت وارد ِ بحث ِ « جهان بینانه» ی خود می کنند که وجود ِ مادی و مستقل از ذهن ِ جهان را در کلیت ِ آن مشروط به وجود ِ سوژه به عنوان ِ عنصر ِ هستی بخش به ابژه( طبیعت) سازند. به این معنا که بدون ِ وجود ِ سوژه ی اندیشه و عمل، وجود ِ جهان یک احتمال ِ توام با شک است و نه یک واقعیت ِ عینی و یقینی. به بیان ِ دیگر آنچه حکیمی و هم ایده های او شناخت می نامند، چیزی جز واقعیت ِ منطبق شده برایده ها( مثال ها) ی ذهن ِ شناسا نیست. با چنین درک و برداشت ِ ایده آلیستی متافیزیکی از رابطه ی سوژه و ابژه، این حکیمی ها هستند که با جدا انگاری ِ تاریخ ِ انسان از تاریخ ِ طبیعت( انکار ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک)، و جداسازی ِ توالی ِ قانونمند ِ تاریخ ِ انسان( انکار ِ ماتریالیسم ِ تاریخی) دیوار ِ نفوذ ناپذیر میان ِ سوژه ( فاعل ِ) شناخت و ابژه ( موضوع ِ) شناخت می کشند ، و نه انگلس و ماتریالیست های دیالکتیکی که سوژه ی شناخت ( انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز) را محصول تکامل ِ تاریخی ِ دراز زمان ِ ابژه ی موضوع ِ تاریخی ِ توامان ِ تغییر و شناخت و شناخت وتغییر در فرایند ِ تکامل ِ طبیعت و تکامل ِ اجتماعی می دانند. این آن دو نگرش و برداشت و دو اردوگاه ِ فلسفی ِ متفاوت نگر و متفاوت شناخت است که انگلس و مارکسیست ها ایده آلیسم ِ متافیزیکی و ماتریالیسم ِ دیالکتیکی می نامند. حکیمی با تمام ِ ادعای فلسفه دانی اش چند خطای فاحش ِ فلسفی و تاریخی-تئوریک درمقاله ی یاد شده مرتکب شده است.
خطای نخست، این که: مانند ِ ملاها که ماتریالیسم ِ دیالکتیک را شکم پرستی و دنیا پرستی می دانند، او نیز با تعبیری شبیه به این، گمان می کند این فلسفه ی ماتریالیستی دیاکتیکی است که افراد و سازمان ها را دیکتاتور و مستبد می سازد، و نمی داند که دیکتاتوری و استبداد اولن یک رابطه ی تاریخی طبقاتی است که در عملکردهای دولت های طبقاتی در دوران های مختلف ِ تاریخی نمود پیدا می کند، ثانیین در مورد ِ مشخص ِ بلشویسم نیز این ایدئولوژی ِ پدرشاهی ِ به جا مانده از دوران ِ فئودالی است که عامل ِ استبداد ِ فردی فرقه ای ِ چنین حاکمیتی شده است ، و «گناه» ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک نیست! که بلشویک ها خصلتن نه به آن اعتقاد داشتند و نه آن را در عملکردها و مناسبات اجتماعی و سیاسی شان دخالت می دادند. این اظهار ِ نظر ِ کاملن غلط نشان می دهد که او کم ترین شناختی نه از فلسفه، نه از ماتریالیسم ِ دیالکتیک، نه ازدوران های تاریخی و طبقات ِ اجتماعی، و نه از شیوه و مناسبات ِ تولیدی ِ متفاوت ِهر دوران ندارد. به عبارت ِ دقیق تر او نه از ماتریالیسم ِ دیالکتیک شناخت دارد و نه از ماتریالیسم ِ تاریخی. تمام ِ آنچه از این دو نوع شناخت می داند این است که ماتریالیسم ِ دیالکتیکی منشاء دیکتاتوری ِ بلشویک هاست و ماتریالیسم ِ تاریخی هم افسانه سرایی های مارکسیست ها!.
خطای دوم، این که: تفاوت ِ جهان بینی و جهان شناسی را نمی داند ، و نمی داند اولن، همه ی انسان ها به منزله ی موجودات ِ شعورمند و اندیشه مند، متناسب با تراز ِ دانش و معلومات ِ اجتماعی و تحصیلات ِ کم یا زیادشان جهان بینی دارند، اما همه لزومن جهان شناسی به معنای علمی- فلسفی ندارند. چرا که اندیشیدن به چیستی و حقیقت ِ جهان و دنبال ِ پاسخ ِ این چیستی و حقیقت بودن کار ِ هرکسی نیست و صرفن کار ِ اهل ِ فلسفه و فیلسوفان و نظریه پردازان است. ثانیین به دلیل ِ همین خطای فهم است که حکیمی در همه جا جهان بینی را معادل ِ جهان شناسی گرفته است. این درک ِ غیر ِ دقیق ِ تفاوت نگذار میان ِ جهان بینی و جهان شناسی نشان می دهد که از نظرگاه ِ قدکوتاهان به صرف ِ نگاه کردن به جهان و از اینهمه « نقش و نگار» شگفت زده شدن هرکسی می تواند ادعای شناخت جهان را داشته باشد.
خطای سوم: فیلسوف ِ پروکرست ها می نویسد: «مارکس به رغم ِ انگلس فلسفه را در تمام ِ وجوه ِ آن به نقد کشید{ و کنارگذاشت} . یعنی هم اردوگاه ِ ایده آلیسم و هم اردوگاه ِ ماتریالیسم را پشت ِ سر نهاد و به فراسوی این دو جهان بینی ِ فلسفی گذر کرد ».{ دقیقن مانند ِ آخوند طباطبایی و آخوند مطهری که « جهان بینی» ِ فلسفی ِ خود را فراتر از ماده گرایی و ایده گرایی، یعنی رئالیستی می نامند، به اعتقاد ِ حکیمی مارکس نیز چنین درک و فهمی از فلسفه پیدا کرد!}.
در واقع، جهان ِ حکیمی همچون دیگر ایده آلیست ها آنقدر کوچک و ساکن و همیشه همان است که آنها می توانند به آسانی فراسو( ماورا و مابعد ِ) آن را ببینند و از تمام ِ جزییات ِ آشکار و نهان ِ آن شناخت ِ فوری – البته به شیوه ی پیامبران شناخت ِ لدنی – پیداکنند! چرا که اساسن به شناخت ِ علمی- عقلانی به شیوه ی ماتریالیست های خدانشناس اعتقادی ندارند و تنها شناختی که به رسمیت می شناسند از طریق ِ « علم ِ لدنی یا خدادادی» است که خود ویژه ی آنهاست! بی دلیل نیست که آنان ادعا می کنند نه ماتریالیست اند و نه ایده آلیست ونه اساسن فلسفی اندیش و مارکس را هم قاطی ِ خودشان می کنند تا اورا در ضدیت با فلسفه ی علمی همعقیده ی خود قلمداد نمایند. در حالی که به رغم ِ تصور ِ حکیمی ها می توان ده ها مثال از گروندریسه و سرمایه در تایید ِ فلسفی اندیشی و جهان بینی و جهان شناسی ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ِ مارکس ارائه داد که من به چند نمونه ی آن بسنده می کنم .
مارکس در پی گفتار ِ ویراست ِ دوم بر جلد ِ یکم ِ سرمایه به تاریخ ِ ژانویه 1873 بعد از نقل ِ مطلبی طولانی از یک منتقد ِ روسی به نام ِ ایلاریون ایگناتیویچ کافمن، دیدگاه ِ دیالکتیکی ماتریالیستی ِ خود را چنین توضیح می دهد: « روش ِ{ جهان شناختی} دیالکتیکی من نه تنها در بنیاد با روش ِ هگل تفاوت دارد بلکه دقیقن در نقطه ی مقابل ِ آن است. به نظر ِ هگل فرایند ِ اندیشه که او با نام ِ ایده به سوژه ای حتا خود مختار بدل می کند، آفریننده ی امر ِ واقعی است. امر ِ واقعی که فقط جلوه ی بیرونی ِ ایده را تشکیل می دهد. از نظرگاه ِ من اما برعکس، امر ِ ایده ای چیزی نیست جز بازتاب ِ واقعیت ِ مادی در مغز ِ انسان. دیالکتیک نزد ِ هگل روی سر قرار دارد{ ایده آلیستی است} باید آن را وارونه کرد {ماتریالیستی} نمود تا هسته ی عقلانی ِ آن در درون ِ پوسته ی عرفانی اش کشف شود.»( کاپیتال. ترجمه ی حسن مرتضوی. جلد یکم. ص.40-41 . درون ِ کروشه از من است.). در فصل ِ سیزدهم از همان جلد ِ یکم ، مارکس بر خلاف ِ ادعای حکیمی می گوید: « نه تنها هیچ دیواری میان ِ تاریخ ِ جامعه ی انسانی و تاریخ ِ طبیعت وجود ندارد، بلکه تاریخ ِ انسان ادامه ی تکامل ِ طبیعت و تداوم ِ تاریخ ِ طبیعت است:« در بحث ِ ما در خصوص ِ تکامل ِ تولید، توجه به ویژه گی های عام و کلی است. زیرا دوران های تاریخ ِ جامعه ی انسانی همچون دوران های زمین شناسی با هم ارتباط ِ ارگانیک دارند و از هم جدایی ناپذیرند.» ( همان کتاب. ص.389). مفهوم ِ این سخن ِ مارکس دقیقن این است که ماتریالیسم ِ تاریخی ادامه ی ماتریالیسم ِ دیالکتیک است. یا به بیان ِ دیگر، طبیعت در فرایند ِ تکامل اش بر روی زمین تبدیل به انسان ِ اجتماعی و جامعه ی انسانی یا تاریخ ِ انسانی می گردد. دقیقن همان دیدگاهی که حکیمی آن را هم به انگلس نسبت می دهد هم انکار می کند و هم مدعی است که مارکس چنین نظری نداشته است.
مارکس در ادامه ی همان بحث در پانویس ِ ص.390 نظر ِ خود در این باره را کامل تر توضیح می دهد.« داروین به تاریخ ِ فن آوری ِ طبیعی یعنی تکامل ِ اندام های گیاهان و جانوران که به مثابه ِ ابزارهای تولید در خدمت ِ حفظ ِ زندگی شان عمل می کنند توجه نشان داده است.{ ماتریالیسم ِ دیالکتیک در بعد ِ طبیعت}. آیا تاریخ ِ تکامل ِ اندام های مولده ی انسان ِ اجتماعی یعنی اندام هایی که پایه ی مادی ِ هر سازمان ِ اجتماعی ِ مشخص است شایسته ی چنین توجهی نیست؟ و آیا چنین تاریخی{ تاریخ ِ تکامل ِ جامعه ی انسانی در نتیجه ی تکامل ِ تولید و تکنولوژی که حکیمی منکر ِ آن هم هست} با توجه به این که تنها تفاوت ِ تاریخ ِ انسان با تاریخ ِ طبیعت در این است که ما انسان ها هستیم که تاریخ ِ خود را می سازیم و نه تاریخ ِ طبیعت را، کار ِ آسان تری نیست؟ تولید و تکنولوژی پیوند ِ فعال ِ انسان با طبیعت یعنی فرایند ِ بی واسطه ی زندگی ِ انسان را نشان می دهد، فرایندی که ایجاد ِ مناسبات ِ اجتماعی ِ زندگی ِ انسان و مفاهیم ِ ذهنی ِ برآمده از چنین مناسباتی را آشکار می سازد. { رابطه ی دوسویه ، دیالکتیکی و بیواسطه ی طبیعت- انسان، و انسان طبیعت که بیانگر ِ وحدت ِ اندامواره ی انسان با طبیعت و انسان با انسان، و به طور عام بیان کننده ی ماتریالیسم ِ دیالکتیکی و ماتریالیسم ِ تاریخی است. یعنی تمام ِ آنچه که فیلسوف قدکوتاهان انکار و تکذیب کرده است} ». ( همان کتاب. همان صفحه. درون ِ کروشه ها از من است.). در گروند ریسه نیز مارکس با رد ِ ایده آلیسم ِ هگل، بر پیشایندی( تقدم) ِ ماده ی درحرکت( واقعیت ِ عینی، طبیعت ) بر اندیشه اینگونه تاکید می کند:« هگل دچار ِ این توهم بود که واقعیت ِ عینی را محصول ِ اندیشه (ایده ) ی متکی به خود که سرگرم ِ تعمق در اندیشه گی ِ خویش است و حرکت اش را از خود دارد بداند. حال آنکه منظور از فهم ِ مشخص از طریق ِ اندیشه، همانا بیان ِ اندیشیده شده و باز تولید شده ی واقعیت است که در مغز ِ اندیشنده بازتاب یافته است.». و در ادامه ی همین بحث می نویسد:« نوعی از آگاهی ِ فلسفی چنین است که موجودیت ِ واقعی ِ انسان- یا سوژه ی آگاهی و شناخت- را در تفکر ِ مفهومی می داند و از دیدگاه ِ آن، جهان ِ مفاهیم یگانه واقعیت محسوب می شود. این نوع آگاهی حرکت ِ مقولات را که فقط سرش به خارج بند است به جای عمل ِ واقعی ِ تولید می گیرد و چنین می پندارد جهان محصول ِ مفاهیم و مقوله هاست.{ دقیقن مانند ِ محسن حکیمی } . در حالی که آگاهی( شناخت) خود محصول ِ فرارفت ِ مشاهده { تجربه ی عملی} و دریافت به سطح ِ مفهوم هاست. کلیت که در ذهن به صورت ِ کل ِ اندیشیده نمودار می شود، خود محصول ِ مغز ِ اندیشنده ای است که برای فهم ِ جهان یک راه بیش تر نمی شناسد. راهی که به دلیل ِ فهم ( شناخت) ِ عملی(علمی) ِ جهان با راه ِ هنر و دین به کلی تفاوت دارد .( مارکس این گزاره را نیز در رد ِ ایده آلیسم ِ کانت نوشت.) . ( هردو نقل ِ قول ِ بالا از: گروند ریسه. ترجمه ی.پرهام. تدین. جلد ِ یکم. ص. 27- 28).
نمی توان این نوشتار را تمام کرد بی آنکه تقلب ِ آشکار ِ ملا محسن حکیمی درر بیان ِنظرات ِ مارکس را افشا نکرد. عمل ِ زیرکانه و فریب کارانه ای که تمام ِ فعالیت های قلمی ِ تا به امروز ِ او خصوصن ترجمه های اش را زیر ِ سوآل می برد. او در بیان ِ دوتز از تزهای یازده گانه ی مارکس در باره ی فویر باخ چنین عملی انجام داده. به این ترتیب که ظاهرن با نقل به مضمون ِ تز ِ نخست، نیمی از آن را وانهاده و نیم ِ دیگر را نیز غلط ترجمه یا بیان نموده و از قول ِ مارکس می نویسد :« عیب ِ هرگونه ماتریالیسم ِ فلسفی این است که دنیای واقعی را نه پراکسیس یعنی فعالیت ِ عملی- انتقادی و انقلابی ِ انسان ِ اجتماعی- تاریخی بلکه صرفن ابژه یا موضوع ِ شناخت می بیند». در این نقل ِ قول ِ نادرست مارکس ایده آلیستی است که منکر ِ مادیت و عینیت ِ جهان شده که نه ابژه و موضوع ِ شناخت و تغییر بلکه جهانی ناشناختنی است که انسان فقط با اعمال ِ مفاهیم و مقولات ِ ذهنی ِ از پیش نهاده شده در ذهن بر آن می تواند به نحوی که اراده می کند آن را از آن ِ خود کند. در این نگرش و برداشت، پراکسیس یعنی فعلیت و فاعلیت ِ سوژه یا انسان ِ عملگرا همه چیز است و شناخت ِ علمی- عقلانی( ماتریالیستی دیالکتیکی) از آنچه باید تغییر یابد هیچ چیز. اما آیا مارکس چنین مطلبی علیه ماتریالیسم و جهان شناسی ِ ماتریالیستی ( دیالکتیکی) گفته است؟ مارکس در تز ِ یکم می گوید:« عیب ِ اصلی ِ ماتریالیسم های تاکنونی و ازجمله ماتریالیسم ِ فویرباخ { در ینجا مارکس ماتریالیسم های پیش از خود و پیش از ماتریالیسم ِ خود را نقد می کند و نه ماتریالیسم به طور ِ کلی را} این است که چیزها، واقعیت ها و محسوسات فقط در قالب ِ چیزها یا امور ِ تفکر برانگیز{ معماگونه و ناشناختنی} تصور می شوند و نه همچون موضوع ِ فعالیت ِ مشخص ِ انسان یعنی پراتیک که امری ذهنی نیست{ بلکه امری مادی ، عینی و تجربی است}. به همین دلیل است که سویه ی فعال ِ عمل به گونه ای انتزاعی به وسیله ی ایده آلیسم در تقابل با ماتریالیسم ارائه گردید{ یعنی دقیقن همین کاری که حکیمی در ترجمه ی تزها و وارونه سازی ِ نظر مارکس کرده است} . در حالی که ایده آلیسم از کرد و کار ِ عملی و محسوس( عینی ) به معنای واقعی و حقیقی اش درک ِ درستی ندارد. فویرباخ خواهان ِ فهم ِ ابژه های محسوس( عینی و مادی) یعنی ابژه هایی است که متمایز از مفاهیم ِ ذهنی باشند، اما خود ِ فعالیت ِ انسانی را به مثابه ِ بخشی از فعالیت ِ عینی (مادی) درک نمی کند. به همین دلیل هم هست که در کتاب ِ ماهیت ِ مسیحیت دیدگاه ِ نظرورانه را به منزله ی تنها کنش ِ انسان در نظر می گیرد، و پراتیک تنها در ظاهر ِ زشت ِ جهود وار ِ آن درک و توصیف می گردد. باچنین نگرشی او اهمیت ِ فعالیت ِ انقلابی و کنشگری ِ پراتیکی- انتقادی را در نمی یابد.» . حال، ملاحکیمی بگوید کجای این تز مارکس هرگونه ماتریالیسم ِ فلسفی را به این دلیل که دنیای واقعی را صرفن ابژه و موضوع ِ شناخت می بیند، نقد و رد کرده است؟. مارکس در این تز فقط ماتریالیسم ِ غیر ِ دیالکتیکی و غیر ِ پراتیکی ِ فویرباخ – وایده آلیسم ِ ذهنی متافیزیکی ِ امثال ِ حکیمی- را نقد کرده و معتقد است هیچ کدام از این نگرش ها درک و فهم و شناخت ِ درستی از چیزها و پدیده های مادی ندارند.
اما، تز ِ دوم به ترجمه ی حکیمی:« این مساله که آیا اندیشه ی انسان حقیقت ِ عینی دارد یا نه، مساله ای نظری نیست بلکه امری عملی است. انسان باید حقیقت یعنی واقعیت و توان و این جهانی بودن ِ اندیشه ی خود را در پراکسیس ثابت کند. بحث وجدل در باره ی واقعی یا غیر ِ واقعی بودن ِ اندیشه ی جدا از پراکسیس مساله ای یکسره مکتبی یا اسکولاستیک است.». در ترجمه ی سراسر غلط و وارونه ساز ِ حکیمی، مارکس در حقیقت داشتن یا حقیقت نداشتن ِ اندیشه بحث می کند – درواقع حکیمی زیرکانه و فریب کارانه نظر ِ خود را به مارکس نسبت می دهد-، و می گوید اندیشه ی جدا از پراکسیس اساسن وجود ندارد و آنچه ما انسان ها به آن اندیشه می گوییم فقط در جریان ِ پراکسیس و فعالیت ِ عملی مان نمود پیدا می کند ونه در مغز و کله ی انسان ها. در اینجا، حکیمی به شیوه ی ایده آلیستی و متافیزیکی اندیشه را از مغز ِ مادی جدا می کند و به آن هستی وکارکرد ِ خودکفا و بی نیاز از مغز و جسم ِ مادی ِ انسان می دهد.
بحث ِ مارکس در این تز اما نه در باره ی اندیشه بلکه بر سر ِ خود ِ حقیقت است که آیا عینی و مشخص است آنچنان که ماتریالیست های دیالکتیکی می گویند یا وابسته به اندیشه آنچنان که ایده آلیست ها - وازجمله حکیمی- معتقدند. مارکس می گوید برای ِ آنکه بفهمیم حقیقت امری عینی است یا وابسته ومشروط به اندیشه، در عمل و پراتیک ثابت می شود و عینی و مشخص بودن اش در پراتیک ثابت هم می شود. بخوانید: « این مساله که آیا حقیقت ِ عینی را می توان به اندیشه نسبت داد( وابسته کرد) یانه، مساله ی نظری نیست بلکه مساله( موضوع ِ) عمل ( پراتیک ِ انسانی- اجتماعی) است. { یعنی در عمل ِ معطوف به تغییر ِ جهان است که انسان می تواند از حقیقت های عینی ِ مشخص شناخت پیدا کند و نه در نظروری ِ صرف به شیوه ی ایده آلیست ها و خداپرستان}. انسان در عمل و پراتیک ِ اجتماعی است که درستی یا نادرستی ، واقعیت داشتن و توانایی و مابه ازای مادی داشتن و این جهانی بودن ِ اندیشه ورزی اش را می تواند ثابت کند. اندیشه ورزی ِ مستقل و بی نیاز از پراتیک ِ مادی تنها یک مساله ی اسکولاستیک{ ایده آلیستی و متافیزیکی} ِ ناب است.».
( ترجمه ی دو تز ِ بالا از: متن ِ انگلیسی ِ « فویرباخ. تقابل ِ دو دیدگاه ِ ماتریالیستی و ایده آلیستی ». از انتشارات ِ پروگرس. با نگاهی به ترجمه های. رضاسلحشور. و مرتضا محیط ، از من است.).
حکیمی با تمام ِ ادعای اش در فلسفه دانی، نمی داند خود ِ یازده تز یک وحدت و کلیت ِ دیالکتیکی از نفی و نفی ِ نفی( اثبات) از عام به خاص ، از کلی به جزیی، از انتزاعی به مشخص و بالعکس است که در آن ایده آلیسم ِ متافیزیکی و ماتریالیسم ِ غیر ِ دیالکتیکی ِ ابتدایی و کهنه نفی، و ماتریالیسم ِ دیالکتیکی با دلایل ِ علمی- عقلانی ِ منشاء گرفته از آخرین یافته های علمی ِ بشریت اثبات می گردد. حتا اگر ملاها وکشیش هایی نظیر ِ ملا حکیمی را خوش نیاید. در این وحدت و کلیت ِ دیالکتیکی، هر تزی به تنهایی یک برنهاده است شامل ِ نفی ِ ایده آلیسم ِ متافیزیکی ِ خیال باف، و اثبات ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک ِ متکی بر پراتیک ِ دو بعدی ِ عمل- شناخت و شناخت- عملِ، و مجموعه یا جمع بست ِ کلی ِ تزها نیز در همان چارچوب ِ دربر دارنده ی نتایج ِ حاصل از همان پراتیک ِ دو بعدی ِ عمل- شناخت و شناخت- عمل قرار دارد.
حال، نوبت ِ حکیمی است که به این پرسش ها پاسخ دهد: آیا قبول دارید ماده حرکت اش را از خود دارد و در نتیجه، ماده ی در حرکت، خودپو، خودگردان، خودتعین بخش، خود سامان ده و خود تنظیم گر در اشکال ِ گونه گون ِ طبیعت ِ تکامل یابنده از ساده به پیچیده و از پست به عالی است؟ به عبارت ِ دیگر آیا قبول دارید: جهان وحدتی است در عین ِ کثرت ، یا به تعریف ِ دیگر کثرتی است در عین ِ وحدت که به این کثرت و وحدت کلیت ِ همبسته نیز گفته می شود. وحدت و کلیتی که محصول ِ مادیت ِ جهان، و کثرت ِ افزایش و گسترش یابنده در طول و عرض و عمقی که محصول ِ حرکت ِ بی وقفه و بی آغاز و پایان ِ آن است. تنوع و گونه گونی ِ این هستی ِ وحدت مند و حرکت مند ِ بی آغاز و پایان نیز که واقعیتی است عینی، قابل ِ مشاهده و و اثبات ِ علمی- عقلانی( تئوریک) ، نشانگر و بیانگر ِ تکامل از ساده به پیچیده، از پست به عالی ، از نازیستمند به زیستمند، از ناشعورمند به شعورمند و در نهایت به انسان ِ کارورز و اندیشه ورز؟ اگر قبول ندارید- که ندارید- بگویید:پس ماده حرکت و اشکال ِ گونه گون اش را از کجا و چگونه پیدا کرده ،و انسان ِ کارورز و اندیشه ورز کی و چگونه بر روی زمین ظاهر شده است؟ پاسخ ندادن به این پرسش ها صلاحیت ِ اظهار نظر در باره ی و خصوصن در نقد ِ فلسفه ی مارکسیستی و ماتریالیسم ِ دیالکتیک را برای همیشه از محسن ِ حکیمی سلب خواهد کرد. چرا که هم نمونه ی اظهار نظرش را دیدیم و خواندیم و هم نمونه ی ترجمه و نقل ِ قول های سراسر دروغ و غلط اش را.