مهرنوش موسوی: شاکی خصوصی ابراهیم رئیسی ام!

شخصی سازی فونت
  • کوچکتر کوچک متوسط بزرگ بزرگتر
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

یک دختر نوجوان بودم که انقلاب شد. مثل همه جوانان دنیا در یک مملکت بحران زده به سیاست کشیده شدم. سال شصت اما در تلاش برای زنده ماندن، دست این دختر نوجوان از دست من در خیابانهای تهران ول شد. من در جریان کشتار سال شصت که ابراهیم رئیسی از ما جایزه طلب میکند، برای همیشه بخشی از وجودم، جوانی ام را با تمام متعلقاتش از دست دادم. برای همین شاکی ام. جنایت علیه بشریت که میگویند، مصداق بارز محو کردن یکی از بهترین دوره های زندگی من و بخش هایی از وجودم هست.

دو سال مخفیانه زندگی کردم، چون میدانستم در صورت دستگیری بلافاصله بالای تپه های اوین مثل دوستان و هم کلاسیهایم اعدام خواهم شد. هر روز برای زنده ماندن در تهران جنگیدم. هر روز از نو، هر شب از نو! به عنوان یک زن، در مسیر فرار از دست نیروهای جنایتکار جمهوری اسلامی، آسیب پذیر و بی دفاع شدم. بارها و بارها در تهران در سال شصت، در موقعیتی قرار گرفتم که شب سرپناه نداشتم. احساس نداشتن سرپناه یک احساسی نیست مثل گم کردن دسته کلید، یک ترس عمیق است، به قدمت دوران غارنشینی بشر. نمیتوانم فراموش کنم که دوستانم به خاطر بی سرپناهی، به خاطر ترس از اعدام های گروهی، ترس از شکنجه های وحشیانه و تجاوز در زندانها، شب را در خیابان به صبح رسانده، با تمام تلاششان برای زنده ماندن، لو رفتند، دستگیر و اعدام شدند.
جمهوری اسلامی باعث شد که یک نوجوان مغرور و نترس، یک آدم شاداب و بیخیال و راحت را در درون خودم از آن زمان گم کنم. جای بیخیالی را در زندگی من تراوما و ترس گرفت. سی و دو سال است شب های سال نو در آلمان بیرون نمی روم، صدای ترقه بازی مردم آلمان، من را یاد حمله پاسداران و بسیجی ها به خانه ای در پشت وزارت کار تهران در سال شصت می اندازد. در عرض نیم ساعت با شعار الله و اکبر و شلیک آر پی جی به آشپزخانه ای که یک کودک پنج ساله با پدر و مادرش آنجا زندگی میکردند، حمله کردند، با قساوت تمام همه افراد یک خانواده را کشتند. صدای خفه شدن گریه کودک زیبای این همسایه را نمی توانم فراموش کنم. صدای تق تق شلیک حزب الهی ها به در و دیوار این خانه در پنج صبح یک روز گرم تابستان و جنازه هایی که روی پتوی خاکستری رنگ به بیرون می بردند، در حالیکه ساعت دست مرد را همانجا همراه النگوهای طلای مادر جانباخته می دزدیدند، نمیتوانم فراموش کنم. نمیتوانم این صحنه ها را از صفحه هارد مغز و احساسم پاک کنم.
هر صدای مهیبی، صدای شلیک هر گلوله و انفجاری مرا به یاد این واقعه می اندازد.
در جریان کشتار سال شصت که من، دوستانم، هم محله ای هایم، هم شاگردی هایم را از دست دادم، درختی بدون شاخ و برگ شدم. فرار از خانه و کاشانه ام باعث شد، احساس گرم خانه داشتن، پناه داشتن، امنیت داشتن، گذشته داشتن را برای همیشه از دست بدهم. ابراهیم رئیسی از حفظ کدام امنیت صحبت میکند. این مائیم که احساس امنیت درونمان را این حکومت و امثال رئیسی به غارت بردند. اگر کسی این جا مدعی است، این مائیم! ما باید در دادگاه نورنبرگی در تهران روبروی امثال رئیسی بنشینیم و تاثیرات آشویتس اسلامی را در زندگیمان به او نشان بدهیم. بگوئیم چرا به جرم جنایت علیه بشریت محاکمه اش میکنیم.
من در آن سالها هیچ جرمی مرتکب نشده بودم، الا انتشار یک روزنامه دیواری در یک دبیرستان دخترانه! هیچ جرمی مرتکب نشده بودم، الا پخش نشریاتی که در آن دوره از حقوق کارگران، زنان، مردم کردستان، دانشجویان و آحاد مردم دفاع میکرد. هیچ جرمی مرتکب نشده بودم الا نقد اسلام، زیر سوال بردن خدایی که حافظ جمهوری اسلامی، دزدان سرگردنه و جنایتکاران است. جرمم این بود که حاضر نبودم حجاب بپوشم. حاضر نبودم به این تن بدهم که نصف انسانم. جرمم این بود خمینی و عروج حکومت اسلام را در این مملکت قبول نداشتم.
برای همین من مدعی ام. شاکی ام. من شاکی ام و ابراهیم رئیسی مجرم! به عنوان یک زن اعلام جرم میکنم. علیه خشونت حجاب اعلام جرم میکنم. به عنوان یکی از بازماندگان هلاکاست خونین شصت، علیه ابراهیم رئیسی به جرم خشونت و جنایت علیه بشریت اعلام جرم میکنم. برادر همسر جان باخته من، سعید یزدیان را بدون هیچگونه جرمی، به صرف فعالیت مخالف این حکومت دستگیر کردند، شکنجه کردند، اعتراف گرفتند، بعد هم به دار کشیدند. پروانه رستگاری دوست من بود. مجاهد بود. او به اسلام معتقد بود، من بی خدا بودم. ولی دوست من بود. پروانه رستگاری در سن نوزده سالگی دستگیر و اعدام شد. شهریار رسولی، ساسان رسولی، نعمت الله مهاجرانی دوستان نزدیک من بودند، اعدام شدند. من به خاطر خودم، به خاطر خونهای ریخته شده دوستانم، همسرم و برادرش، به خاطر یورش به جوانی ام شکایت دارم. مدعی ام. علیه ابراهیم رئیسی، به عنوان یک جنایتکار اعلام جرم میکنم.
به چه حقی ما را تحت تعقیب قرار میدادید. به چه حقی ما را میترساندید. به چه حقی یاران ما، دوستان ما، اعضا خانواده ما را کشتید؟ چقدر جنایت کردید. چقدر! چقدر؟ خون جوانان این مملکت را به خاطر حفظ امنیت خودتان، امنیت اسلام و ارتجاعتان، امنیت دزدهایتان، امنیت جنایتکارانتان ریختید.
آنها که زندگیشان را بلکل از دست دادند، دادخواهی را به ما سپردند و رفتند. ما که ماندیم، سالهای زیادی از زندگی خودما از دست رفته، غارت شده است. هیچ وقت نتوانستیم همه اجزا شخصیتمان و هست و وجودمان را یکجا زیر یک سقف جمع کنیم. چون جمهوری اسلامی بمبی بود که وسط زندگی ما منفجر شد. میلیونها جوان اصلن جوانی نکردند. میلیونها زن با تن و بدن خودشان به خاطر حجاب و فلسفه عقیدتی ضد زن و بیمارگونه اسلام بیگانه شدند. میلیونها نفر از مردم این مملکت همیشه مغمومند. چون شادی را ممنوع و عزاداری را رسم کردید. میلیونها نفر از مردم این مملکت گرسنه اند. چون برقراری چنین ارتجاعی در قرن ۲۱، چنین عقبگرد مخوفی کلی خرج داشت. کل ثروت مملکت را خرج سرپا نگهداشتن این هیولا کردید. ما شاکی هستیم. جایزه شما این است که ما حکم اعدام نداریم.